نظر دیگران

نظر شما چیست؟
در یک شب بارانی "تدی" سرش را از پنجره قطار بیرون می آورد و باد کلاهش را می برد و او مجبور می شود که ترمز قطار را بکشد. این کار او باعث می شود که بقیه مسافرها به قطار بعدی نرسند و به ایستگاه فال وول که همان نزدیکی است بروند. مدیر ایستگاه مردی است به نام سائول هاتکینز، که به مسافرها توصیه می کند، هر چه زودتر ایستگاه را ترک کنند، چون هر شب سر ساعت یازده قطار ارواح از آنجا رد می شود. اما هیچ یک از مسافرها راضی نیستند که در هوای بارانی چند مایل پیاده تا جای اقامت بعدی بروند. سائول ایستگاه را ترک می کند و تدی هم شربت خواب آوری به یکی از مسافرهای پیر که از تاریکی و ایستگاه می ترسد می خوراند.

همه آماده خوابیدن می شوند که سائول جلوی در نیمه جان ظاهر می شود و آخرین کلماتش را در مورد قطار ارواح می گوید و می میرد و مسافرهای در راه مانده جسد او را به جایگاه بلیط فروشی می برند. پس از چند لحظه سر و کله جولیا و برادر و پزشک معالجش پیدا می شود. برادر و پزشک او، ادعا می کنند که جولیا دیوانه است و فکر می کند که قطار ارواح را دیده است.
پزشک معالج جولیا با شنیدن خبر مرگ سائول می خواهد از مرگ او مطمن شود و به باجه بلیط فروشی می رود و متوجه می شود که جسد سائول ناپدید شده است. همه مسافرها به شدت دچار ترس و واهمه می شوند، اما با وجود خانم بورنی که داروی خواب خورده است نمی توانند ایستگاه را ترک کنند. در همین حال سر و کله یک روح سرگردان پیدا می شود و تدی یک اسلحه به یکی از مردان می دهد تا در صورت لزوم از آن استفاده کند. ناگهان صدای سوت قطاری شنیده می شود و تدی که اعتقادی به قطار ارواح ندارد، تصمیم می گیرد، برای دیدن آن به بیرون برود. اما در ها قفل شده و به دلیل جنون آنی که به جولیا دست می دهد، تدی نمی تواند قطار ارواح را ببیند. در این حین برق ها قطع می شود و مسافران در حالت ترس عمیقی فرو می روند...

کتاب های مشابه قطار ارواح