نظر دیگران

نظر شما چیست؟
پدر و مادر نعیمه و صادق در روز اول مهرماه سال 59 با حمله هواپیمای نیروهای بعث عراق مواجه می شوند و به شهادت می رسند...

اما نعیمه و صادق که در لحظه بمباران در مدرسه بودند، نجات پیدا می کنند. بچه ها وقتی با حقیقت تلخ مرگ والدین شان مواجه می شوند، بی قراری می کنند، تا اینکه مردی به نام مش باقر از آن ها می خواهد تا به دزفول بروند. مش باقر و خانواده اش راهی منزل آقای فاتحی برادر همسرش می شوند. نعیمه و صادق هم چاره ای ندارند و همراه خانواده مش باقر به دزفول می روند.

آن ها چند ماهی در منزل آقای فاتحی مستقر می شوند و مدتی بعد نعیمه از آقای فاتحی که سرپرست یکی از اردوگاه های جنگ هاست، خواهش می کند اجازه دهد او به همراه برادرش به اردوگاه بروند. آقای فاتحی بر خلاف میل باطنی اش و به دلیل اصرار نعیمه قبول می کند.

نعیمه در اردوگاه با دختری از شهر سوسنگرد به نام امینه دوست می شود. مدتی بعد صادق به نعیمه می گوید که از حاج عزیز که یکی از ساکنین اردوگاه است شنیده است که ظرفیت اردوگاه بیش از حد شده و قرار است تعدادی از افراد اردوگاه را به اردوگاه شهرهای دیگر منتقل کنند. از قضا او و نعیمه نیز از کسانی هستند که باید اردوگاه را ترک کنند.

صادق نیز عنوان می کند که چون آن ها مدرکی دال بر اینکه خواهر و برادر هستند ندارند، باید از هم جدا شوند و نعیمه با شنیدن این خبر نگران می شود ...

کتاب های مشابه اگر برادرم نیامد