باباش منتقل شده بود مشهد. ما هم باید می رفتیم. مادرم می گفت «تو که سنی نداری، تجربه ی بچه داری نداری، با شوهرت نرو. همین جا پیش ما بمون. بچه ت هنوز خیلی کوچکه.»
بهش گفتم «ناراحت نباش. مشهد جای خوبیه. امام هشتم اون جاست. اگه علی مریض بشه، می برمش پیش امام رضا(ع).» با جاریم زندگی می کردیم. آمده بودیم مشهد. علی یک ساله بود؛ تپل و سفید و سرحال. یک شب همین که خواستم شیرش بدهم، دیدم لپ هاش گل انداخته؛ قرمزِ قرمز. بدنش از تب می سوخت. گفتم شیرش بدهم، شاید خوب شود، تبش بیاید پایین، آرام بگیرد. همین طور که شیر می خورد، یک دفعه سیاه شد؛ سیاهِ سیاه. ترسیدم. وحشت کردم. جاریم را صدا زدم. دوید....
نظر دیگران //= $contentName ?>
سلام عالی بود...
واقعا نویسنده خیلی افتضاح کتاب رو نوشته... تمام جملات ابتدایی......