هر زمان اسم شهید می آمد و می آید حسی درون انسان شعله ور می شود که خوش به حالشان که تافته ای جدا بافته بودند. انگار خدا آن ها را برای خود ساخته و پرداخته بود و از باقی انسان ها جدا بودند و آخر سر نورچشمی هایش را برد پیش خودش. خیر همه شهیدان از کوچک و بزرگشان همانند مولایشان امام حسین (ع) موجوداتی زمینی بودند و با همت و خودشناسی و خودسازی آسمانی شدند، با این تفاوت که امام حسین (ع) ولی بودند و معصوم، ولی آنان همتی حسین گونه داشتند.
شهدا مانند همه انسان ها زندگی دنیوی خودشان را داشتند، مشکلات زندگی، از گرانی و نداری تا گاهی مشاجره و دعوا. خیلی از آن ها در همین کوچه پس کوچه های پایین شهر زندگی میکردند، در بین همین مردم. یکی از آن انسان هایی که جان در کف دست گذاشته به سوی جهبه ها و رو به سوی خدا پرواز کردند، شهید احمد یوسفی است.
سردار شهید احمد یوسفی، یکی از افرادی بودند که سنگ بنای سپاه ناحیه زنجان را نهادند و عضو شورای سپاه شدند. پیرامون زندگی ایشان مطالب بسیاری گفته شده است و کتابی چون پاییز آمد به نگارش در آمده است.
زندگی نامه شهید احمد یوسفی
احمد يوسفى فرزند محمدعلى در خانواده اى متوسط در شهرستان زنجان به تاريخ 1335 ش به دنيا آمد. مادرش حوریه صابری می باشد. پدر احمد درباره ی تولد احمد می گوید: فرزند اول ما دختر بود بعد از دو سال به پابوسی امام رضا (ع) به مشهد مقدس رفتیم و از امام رضا (ع) خواستم که فرزند پسری به ما عنایت کند که لطف ایشان شامل حال ما شد و صاحب فرزند ذکور شدیم. احمد دو سال به مكتبخانه رفت و به فراگيرى قرآن پرداخت. دوره ابتدايى را در مدرسه جعفرى زنجان و دوره راهنمايى را در مدرسه خاقانى گذراند. وی پس از اتمام سال دوم دبیرستان، در سال 1355 ترك تحصيل كرد و به خدمت سربازى رفت. وی بعد از تمام کردن خدمت سربازی، در دبیرستان شبانه تحصیل را شروع کرد و دیپلم خود را گرفت. قبل از پیروزی انقلاب در مجالس مذهبی شرکت می کرد و از همین طریق با جلسات سخنرانی شهید مدنی رحمت الله علیه در مسجد ملالار آشنا شد و همکاری می کرد. همچنین با گوش کردن به نوارهای سخنرانی امام خمینی قدس سره با افکار ایشان آشنا شد و همراه مبارزات مردمی شد و در این راه اعلامیه های انقلابی را بین مردم پخش می کرد. احمد پس از پيروزى انقلاب اسلامى به مدت يك سال به طور افتخارى با سپاه پاسداران انقلاب همكارى داشت، سپس به دنبال صدور فرمان حضرت امام قدس سره مبنى بر تشكيل ارتش بيست ميليونى از هر مسجدى نماينده اى معرفى مى شد تا در جلسه توجيهى شركت كنند. مسئوليت اداره جلسه و سخنرانى به عهده احمد بود. يكى از شركت كنندگان در اين جلسه خانمی بود بنام فخرالسادات موسوى، كه اين جلسه و همكاريهاى بعدى زمينه آشنايى و ازدواج آن دو را فراهم آورد.
وصیت نامه شهید احمد یوسفی
قسمتی از وصیت نامه شهید را در ذیل می توانید مطالعه کنید:
اما چند نکته به روحانیت و سروران جامعه اسلامی ما شما می دانید که من از اول تحت نظر روحانیون بودم و از درس های شما استفاده بسیار کرده ام ما جوانان امیدمان بعد از امام به شماست بکوشید از اختلاف دور باشید که به خدای لا شریک قسم در زمانی که در شهر بودم میشه از این جدائی و اختلاف رنج می بردم و دشمنان انقلاب و اسلام از این جدائی خوشحال می شوند همان طور که امام فرموده اند اگر شما اختلاف داشته باشید جامعه اختلاف خواهد داشت و ان خطر بزرگی برای ما در این موقعیت است پس برای حراست اسلام از خون شهیدان و حفظ این انقلاب وحدت کلمه داشته باشید و مردم را زیر بال این انقلاب وحدت کلمه داشته باشید و مردم را زیر بال خود بگیرید و هدایت و رهنمون باشید و مردم را زیر بال و خود بگیرید و هدایت و رهنمون باشید و خواسته دوم من از شما روحانیون این است که به جوانان و این نونهالان اسلام بها دهید و به رسی دینی آنها برسید و آنها را آموزش اسلامی دهید و زیر بال خود بگیرید و با یک تقصیر و لغزش زود از خود نرنجانید که اینجوانان امید آینده اسلام هستند و شما مسئولین پرورش فکری آنها هستید اگر غفلت کنید گرگهای زیادی در کنار نشسته اند تا از فرصت استفاده کرده و آنها را از راه به در کنندو به انحراف کشند اگر چنین باشد شما در پیشگاه خدا مسئولید و در جامعه ما خلاء ای بین جوانان به وجود آمده است .
به نیروهای چاپلوسی زیاد بها ندهید و نیروها را ارزیابی کنید که ما جوانان بسیار فدا کار داریم که از صحنه کنار هستند.اما برادران پاسدار شما در لشگر حسین ثبت نام کرده اید که بایدخصوصیات لشگر اسلام را داشته باشید .وصیت مولای متقیان علی (ع) را بخوانید و عمل کنید که عبارتست از قران خواند و نظم در زندگی با صفای قلب با همدیگر رفتار کنید و از همدیگر بغض و کینه به دل نگیری که چند صباحی مهمان همدیگر هستید و بعداً پشیمان نشوید وسعت نظر داشته باشید که شما پاسدار اسلام هستید و باید با تمام کفر جهانی مبارزه کنید و به این زودی از مبارزه خسته نشوید که همین طور هم هست تمامی مستضعفان منتظر قدوم پر برکت شما هستند تا آنها را از یوغ مستکبران برهانید و اسلام را به آنان برسانید تا چشمان به گود رفته شان از نور اسلام منور شود و از سیاه چال ها بیرون آرید و بندگی خدا کنید که آنوقت است که شما نیز در عبادت آنها شریک خواهید بود و خلاصه بشریت به انتظار رسیدن فرج امام زمان (عج) هستند و شما پرچمدار این نهضت سربازان و پاسداران این انقلاب بزرگ و باید بدانید که چگونه باید و چگونه بایدشد و چگونه باید راه پیمود تا به این مقصد اعلا رسید .خدایا ما لیاقت شهادت بده تا با خون ما سندی برای آزادی مسلمین و مستضعفان باشد و گوش به فرمان امام و پیرو روحانیت اصل باشید خدایا امام زمان ما را از ما راضی و خشنود گردان و چشم امت اسلام را به نو جمالش منور و بر استکبار جهانی پیروز بگردان.
خدایا رزمندگان اسلام نصرت عطا بفرما
خدایا خدایا مجروحین معلولین شفا عنایت فرما
خدایا خدایا اسرای اسلام را به آغوش خانواده شان برگردان
۳۰/۱۱/۶۲
کتاب پاییز آمد
کتاب پاییز آمد روایت گر زندگی دو یار عاشق و دلداده است، با تمام ویژگی های زندگیشان، بی کم و کاست و بی افراط و تفریط و اغراق.
خاطرات شهید احمد یوسفی
در مورد ضايع شدن حقى يا واقع شدن ظلمى از كوره در مى رفت و عكس العمل تندى نشان مى داد، حتى موردى بين ايشان و فرماندهى سپاه ايجاد شد كه شايد اگر پاسدارها او را جدا نمى كرد به زد و خورد مى انجاميد. بعد از اين قضيه، خود فرمانده جهت معذرت خواهى نزد ايشان آمد و اشتباهش را پذيرفت. در ساير موارد، حساسيت كمترى از خود نشان مى داد و از خانه بيرون مى رفت تا آرام شود. “بهترين خاطره اى كه دارم اين است كه يك بار پدرم يك ساك آورده بود، من ساك را باز كردم داخل آن تعداد زيادى پيشانى بند و عكس امام و سنجاق سينه بود. به پدرم گفتم كه يكى از اين عكسها را به من بده، گفت: اينها بيت المال هستند، بگذار بعداً براى تو مى خرم. يادم مى آيد بعد از مدتى، خود برايم پيشانى بند و دو عكس از امام و دو سنجاق گرفت.
گلستان جعفریان
ایشان در سال 1352 در مشهد متولد شد ولی بعدها به شهر کرج کوچ می کند. تحصیلاتش را تا مقطع کارشناسی الهیات (گرایش تاریخ و تمدن ملل اسلامی) ادامه داده است. وی به مدت 2 سال معاون پژوهش دانشگاه علوم انتظامی بوده و با روزنامه های قدس و خراسان، دوهفته نامه کمان (دفتر ادبیات و هنر)، موسسه روایت فتح (بخش تحقیق)، بسیج جامعه پزشکی و ماهنامه سوره همکاری داشته و کار نویسندگی خود را با کتاب “چنده لا تا جنگ است” آغاز کرده است.
ایشان نوشته های زیادی دارند و از آن جمله می توان به داستان بلند زندگی امیر سرلشکر شهید “حسن آبشناسان”، “چهار فصل کوچ”، “چه زود بزرگ شدیم” (خاطرات شهر جنگی)،”شیر صحرا” و “تیک تاک زندگی” اشاره کرد.
کتاب پاییز آمد
کتاب پاییز آمد نوشته گلستان جعفریان، روایت گر خاطرات فخرالسادات موسوی همسر سردار شهید احمد یوسفی می باشد و انتشارات سوره ی مهر آن را منتشر و روانه بازار کتاب کرده است. این کتاب روایت گر زندگی دو یار عاشق و دلداده است، با تمام ویژگی های زندگیشان، بی کم و کاست و بی افراط و تفریط و اغراق. گلستان جعفریان درباره دلیل نامگذاری کتاب گفته است: چون آشنایی من با همسر شهید در پاییز صورت گرفت و زمان شهادت ایشان پاییز است، نام کتاب را «پاییز آمد» گذاشتم.
خلاصه کتاب پاییز آمد
نویسنده کتاب می گوید: «کار نوشتن کتاب «پاییز آمد» از زمانی آغاز شد که تعدادی مصاحبه بهدست من رسید و از من خواسته شد آنها را مطالعه کنم و نظر دهم.»
نویسنده در ادامه می گوید: مصاحبههایی که به دستم رسید مربوط به همسر شهید احمد یوسفی بود که در سن ۲۴ سالگی همسرش را در دوران دفاع مقدس از دست میدهد و دارای دو فرزند پسر است. خانم موسوی خودش از کسانی بوده که به سپاه زنجان میرفته و آنجا آموزش نظامی میدیده است. آن پاسداری که معلم این خانم بوده از لحظهای که روبهروی ایشان مینشیند و از خانم فخرالسادات موسوی در حالی که ۱۰ سال از ایشان بزرگتر بوده خواستگاری میکند، این نکته را هم میگوید که من میروم و شهید میشوم و در این شک نکن، چون این هدف و آرمان من است و اگر پیشنهاد من را قبول کنی، در واقع با کسی ازدواج میکنی که ممکن است او را از دست بدهی و در خوشبینانهترین حالت ممکن است من قطع نخاع شوم و تو تا آخر عمر مجبور شوی که بار من را بدوش بکشی.»
این کتاب، روایتگر سالهای شاد کودکی فخرالسادات در مشهد است تا سرمای استخوانسوز زنجان، جایی که عشقی غیرمنتظره در پرآشوبترین دوران ایران معاصر به انتظار بانوی قهرمان قصه نشسته بود.
برشی از متن کتاب پاییز آمد
کمی بعد، محبور شدیم همه با ماشین برویم جلوی مقر بسیج، دنبال احمد. احمد آند بیرون و سلام علیک کرد. مامان لعیا گفت: «احمد آقا! شما دارید زن می گیرید؟ نمی توانید این جور راحت و بی خیال باشید، باید بیایید بازار و هر چه می خ.اهید برای زنتان بخرید!» احمد گفت: «بله شما درست می گویید. اما الان لباس شخصی ندارم. با لباس فرم سپاه هم نمی توانم بیایم بازار.» مادر احمد، پشت احمد را نوازش کرد و گفت: «اشکالی ندارد پسرم، پس ما خودمان می رویم.»