
بعد از شهادتش یکی از دوستانش آمد خانه مان. اصرار کرد یکی از وسایل یا لباس های سیدحسین را به یادگار به او بدهیم. رفتم سراغ کمد شخصی اش. جز چند جلد کتاب و دفتر چیزی ندیدم. پیراهنش همان بود که پوشیده و رفته بود ازکتاب به رنگ خاک-شهید سید حسین علم الهدی #شهید_دفاع_مقدس #اهواز
زندگی سراسر خدایی و چقدر فاصله است بین من و او
خیلی جالب بود عجب شهید اثرگذاری! حیف که زود کتاب تموم شد در مورد همچین وجود نورانیی چندین جلد کتابم نوشته بشه بازم کمه. کاش کتابی با این محتوای ارزشمند منسجمتر بود و فقط به نقل روایات و مصاحبهها بسنده نمیکرد. بریدهای از کتاب: «آمده بودم سپاه هویزه تا ثبت نام کنم کفشهایم را درآوردم آمدم توی سالن، وقت برگشت باران بود و زمین گل و شل، مانده بودم چطور به کفشهایم برسم که یک نفر رفت آوردشان. خیلی معمولی تشکر کردم. وقت نماز پشت سرش نماز خوندیم. پرس و جو کردم گفتن سید حسین علم الهدی است، فرمانده سپاه هویزه. کلی خجالت کشیدم.» یکی از ویژگیهای مسئول تراز انقلاب اینجوریه. مسئول باشند و بی ریا و ناشناس برن خیلی عادی کفش یه غریبهای رو از تو گل و شل بردارن و بیارن بدن بهش. معلومه یه همچین مسئولی عاقبتشم شهادته. ما روی خون همچین شهیدای بزرگی وایسادیم و در امنیت و آرامش زندگی میکنیم. رهبر مملکتمون هم فرمودن: مسئولان کشور نوکر مردماند. با وجود الگوی شهید و راهنماییهای کشتیبان مملکتمون، راه حق کاملا مشخصه. اونوقت طرف که صبح جمعه تازه از نتیجهی کاراش مطلع میشد! میگفت: کشور به مدیر نیاز دارد نه نوکر!!! الحق که راه حق و باطل به وضوح از هم جداست. گویندگی هم خوب، درست و روان بود.