
#چالش_مرور_نویسی_فراکتاب کتاب نون و القلم یکی از کارهای معروف جلال آل احمد، یه رمان نمادینه که داستانش در یک کشور خیالی میگذره. ماجرای کتاب درباره یه سری قلندره که با کمک مردم به قدرت میرسن، ولی بعد از یه مدت، هدفشون رو فراموش میکنن و خودشون هم درست مثل افراد قبلی میشن. اعتراض و نارضایتی مردم به این اوضاع، دوباره شروع میشه و همه چی برمیگرده سر خونهی اول. تو دل این داستان، دو تا شخصیت اصلی هستن؛ دوتا میرزا بنویس. یکیشون، میرزا اسدالله، آدمیه که پای عقایدش وایستاده و حتی اگه بهش وعده پول یا پست بدن، باز هم حق رو زیر پا نمیذاره. میرزا اسدالله نماد یه آدم روشنفکر و آزاده. اون یکی فرد، میرزا عبدالزکی، از اون آدمای زرنگیه که از سادگی مردم استفاده میکنه، دعا و طلسم میفروشه اما با همه اینها، آدم بد داستان نیست، میشه گفت یه آدم خاکستریه، کسی که یاد گرفته از شرایط به نفع خودش استفاده کنه. جلال آل احمد تو این داستان، خیلی ظریف به اتفاقات بعد از کودتای 28 مرداد و شکست جنبش ملی اشاره میکنه. درست مثل وقتی که قلندرا به قدرت میرسن، اما نه به خاطر مبارزهی واقعی مردم و خودشون یا اینکه قلم بهدستها و روشنفکرها مردم رو آگاه کردن، بلکه چون قبلهعالم (پادشاه) فرار کرده و کشور رو دودستی بهشون داده و انقلاب قلندرها، نه از سر آگاهی که بخاطر خلأ و نبود یک حکمرانه. زبون و حس و حال داستان، مثل بقیه نوشتههای جلال، ساده و روونه و سریع کتاب رو تموم میکنی. یه طنز تلخ کتاب هم با اینکه گاهی میخندونت، ولی همزمان به فکر فرو میبرتت. در نهایت اینکه، چیزی که جلال تو این کتاب میخواد بهمون بگه اینه که اگه دنبال تغییر واقعی هستیم، باید اول بیدار شیم و خودمون رو تغییر بدیم. بعد از کودتای 28 مرداد و شکست جنبش ملی اشاره میکنه. اگه از خوندن این کتاب لذت بردید، حتما یه سری به باقی کتابهای جلال مثل مدیر مدرسه و جشن فرخنده و گلدستهها و فلک بزنید. این مرور برای چالش مرورنویسی فراکتاب بهار نوشته شده.
«نون و القلم»؛ قصهای از سیاست، سادهلوحی و سرنوشت بذار از همین اول یه چیزی رو روشن کنم: نون والقلم اون کتابیه که وقتی تمومش میکنی، یه لبخند تلخ میمونه گوشه لبت و هزار تا سوال تو ذهنت. نویسندهش هم کسی نیست جز جلال آلاحمد، همون روشنفکری که قلمش مثل تیغ عمل میکنه؛ نرم ولی عمیق. این کتاب رو انتشارات مجید چاپ کرده و حالوهوای کلیاش طنز سیاهه؛ یعنی با خنده تلخ میخوری. من این کتاب رو وقتی دست گرفتم که دنبال یه داستان متفاوت از ایران قدیم میگشتم. یه چیزی که هم قصه داشته باشه، هم حرف. و خب، دقیقاً همون چیزی بود که دنبالش بودم. قصه از اونجایی شروع میشه که یه فرقهی صوفیطور، با کلی ادعای معنویت و نجات مردم، علیه حکومت وقت شورش میکنه و قدرت رو میگیره. اولش همه چی خوبه، مردم شاد، حکومت تازه، اما کمکم معلوم میشه که ادارهی شهر با ذکر و ورد و نعرهی عرفانی پیش نمیره! عدالتخواهی روی کاغذ آسونه ولی در عمل... یه غول بیشاخودم میشه. بزرگترین نقطهقوت کتاب برای من زبان و نثر جلال بود. اینقدر صمیمی، بومی و بازیگوشه که انگار داره کنار سفرهی چای مینشینه و قصهشو میگه. شخصیت چوپان سادهدل قصه – که بهنوعی راوی هم هست – با اون کلهی کچل و پوست خیکی که به سر میکشید، برام از همه شیرینتر بود. یه آدم بیادعا که از بیرون گود نگاه میکرد و شاید بیشتر از همه، میفهمید چه خبره. اما چیزی که بیشتر از همه تو دلم نشست، پیام زیرپوستی کتاب بود: اینکه هر قدرتی، حتی اگه با نیت خوب بیاد، اگه مراقب خودش نباشه، تبدیل میشه به همون چیزی که قبلاً باهاش جنگیده. یه جمله از کتاب که هنوز تو ذهنم مونده اینه: «در روزگاری که همه از نوشتن مینالند، آنکه نمینویسد شاید سالمتر بماند.» در نهایت باید بگم که نون والقلم یه آینهست؛ برای حاکمان، مردم، روشنفکرا و حتی خود ما که گاهی یادمون میره تغییر از خودمون شروع میشه. این متن را برای #چالش_مرور_نویسی_فراکتاب نوشتم.