صبح روز قبل از عید لورا داشت مجسمه های کوچکی را روی طاقچه می گذاشت . امسال با همه آن آشفتگیهایی که در درونش بود اصلا حال و حوصله درست کردن درخت را نداشت . دستهایش چوپانانی را که زانو زده بودند ، گوسفندها ، فرشته ها و شاهان مجوس را روی طاقچه قرار می داد . اما ذهنش جای دیگری بود . فکرش همچون ستونی ثابت متوجه آن زخم لعنتی دردناک بود که صدای طقی شنید ضربه خشک و سختی را پشت سرش برگشت و با تعجب گلوب سگ محبوب ولتاگش را دید که تلو تلو خوران جلو می آمد و پوزه اش را برای جستجو به اینطرف و آنطرف می گرفت . صدا کرد گلوب ، گلوب اما سگ جست و خیز کنان به سمت او نرفت . عملی که همیشه انجام می داد ...
نظر دیگران //= $contentName ?>
بدنبودحکایت غمگین تنهایی......