نظر شما چیست؟
۳۴ داستان از آنتوان چخوف

سورتمه مانند تیری که رها شده باشد به حرکت درآمد. باد به سر و صورت مان تازیانه می زد. در گوش هامان می خروشید، پوست مان را خشماگین چنگ می زد و درصدد بود سر از تن مان جدا کند. باد چندان سرعتی داشت که نفس در سینه هامان بند آمده بود. احساس می کردیم شیطان ما را در چنگال خود گرفته و صفیرکشان به طرف دوزخ می برد. چیزهای دور و اطراف مان به نواری طویل و شتابزده تبدیل شده بود… احساس می کردیم دیگر چیزی نمانده که با سر به پایین سقوط کنیم و درست در همین لحظه در گوش نادنکا با نجوا گفتم: دوستت دارم، نادیا!
صفحات کتاب :
584
دیویی :
891/733
شابک :
9789643511005
سال نشر :
1397

کتاب های مشابه بهترین داستانهای کوتاه چخوف