نظر دیگران

نظر شما چیست؟

مجموعه پنج جلدی «قصه های شیرین دلستان و گلستان» نتیجه ی دغدغه ی نویسنده و سالها تجربه ی نویسندگی است. ریشه ی این داستان ها به فرهنگ کهن ایران و اسلام باز می گردد ولی در عین حال، داستان های این مجموعه،همه به روز و متناسب با حال و هوای این روزهاست.

در این متن می خوانید:

درباره کتاب «قصه های شیرین دلستان و گلستان» 

این مجموعه به قلم آقای محمد حمزه زاده نوشته شده و توسط انتشارات هزار برگ به چاپ رسیده است.
نویسنده و ناشر، گروه سنی خاصی را به عنوان مخاطبان مجموعه تعیین نکرده‌اند؛ اما ظاهر کتاب‌ها، آنها را مناسب دوره کودکی، آن هم سال‌های آخر دبستان نشان می‌دهد.
قهرمانان داستان‌ها تقریبا همگی بزرگسال‌اند و درونمایه‌های آنها نیز به طور خاص، مربوط به کودکان یا حتی نوجوانان، نیست؛ بلکه بیشتر مانند حکایت‌های قدیمی، دارای یک درون‌مایه عام حکمی، از نوع اخلاقی و اجتماعی هستند. به عبارتی، گاهی مخاطب را به یاد حکایت های ضرب المثل های مشهور می اندازد. 

 خلاصه کتاب «دلستان و گلستان» 

این مجموعه شامل پنج جلد با نام های «خطری برای جمال» 
«چوپان و پلیس» 
«پناهگاه آهو» 
«راز درخت شاه توت» 
«دزدان گنج» می باشد.
 ماجراهای این پنج جلد در دو روستای دلستان و گلستان می گذرد. مردم دلستان به کار کوزه گری مشغول هستند. کوزه هایی که آوازه شان در همه جهان پیچیده است.
 با دلستان و گلستان آشنا شویم: 
دلستان کجاست؟
دلستان، روستایی است در پای «بلندکوه»
 خاک خوبی دارد، اما نه برای کشاورزی. 
خاک دلستان از روزگاران قدیم تا حالا، خاک خوبی برای کوزه‏گری بوده است. مردم دلستان یا خاک فروشند، یا کوزه‏گر و یا کوزه فروش. کوزه‌ی روستا‌ی دلستان در دنیا معروف است. بعضی از کوزه‌های ساخت دلستان، سال‌ها‌ست که در دورترین جا‌های دنیا، دست به دست می‌شود و هنوز مشتری دارد.
گلستان کجاست؟
پشت بلندکوه، روستایی است به‌ نام گلستان. آب چشمه‌ی بلندکوه، به مردم گلستان کمک کرده که گل پرورش بدهند و از این راه روزگار بگذرانند. گیاهان دارویی گلستان هم در دنیا معرف است و مشتریان خودش را دارد.
گلستان با همه‌ی زیبایی‌هایش داستان‌هایی شیرین و خواندنی دارد. 

برشی از کتاب پناهگاه آهو را می‌خوانید:

آقا جهانگیر گفت: «آمده ام آهو را نجات بدهم. داروی او دست من است.»
جمال بلند شد و گفت:«مرد و مردانه اگر میخواهی نجاتش بدهی، دنبالم بیا»
بعد دوید و به اتاقی رفت که یک تنور داخل آن بود. آقا جهانگیر به حیاط دوید و از کنار زین اسبش بقچه‌ای را آورد و خودش را به آهو رساند. آهوی وحشت‌زده با چشم‌های لرزان گوشه ی اتاق خوابیده بود و قلبش تندتند میزد. آقا جهانگیر مثل یک پزشک با تجربه، مقداری آب گرم خواست و زخم آهو را شست و با دارویی که آورده بود، آن را بست. عمو داراب که تا آن لحظه فقط تماشا می‌کرد گفت: «چی شده جهانگیر؟ چه بر سر تو و این آهو آمده؟»
آقا جهانگیر گفت:« روی این آهو را بپوشانید. من شب را باید کنارش بمانم. فردا صبح تعریف می‌کنم.»... 

بخشی از متن کتاب دلستان و گلستان 1: خطری برای جمال

گل پسند، پشت پنجره ایستاده بود و حیاط را نگاه می‌کرد. در حیاط، برو بیایی بود. چند نفر دیگ‌های بزرگ غذا را جابه‌جا می‌کردند. خانم گلی و زن‌های همسایه، گوشه‌ای نشته بودند و سیب زمینی پوست می‌کندند. چند کبوتر زیر دیوار بالایی حیاط، تند و تند به دانه‌ها نوک می‌زدند. می‌دانستند که کسی به آن‌ها کاری ندارد.
گل پسند به این فکر کرد که دانه‌ها را جمال برای کبوترها پاشید؛ صبح که برای خرید گل، داشت راه روستای گلستان را در پیش می‌گرفت. کله‌ی سحر هنوز آفتاب نزده بود که جمال در خانه‌ی آقانبات را زد و یک کیسه‌ی آرد آورد. گل پسند از پشت پنجره او را دید و برایش دست تکان داد. جمال هم سری تکان داد. بعد با اشاره به او فهماند که برای خرید دسته گل عروس باید برود. برای اشاره به دسته گل، دست راستش را روی سینه گذاشت و دست چپش را جلو آورد و قدری تعظیم کرد!

دلستان و گلستان 1

بخشی از متن کتاب دلستان و گلستان 2: گلدانی برای عروس

حدود یک ماه مانده بود که روز عروسی جمال و گل پسند برسد. در این یک ماه، کارهای زیادی باید انجام می شد؛ آماده کردن اتاق زندگی عروس و داماد، چیدن وسایل، دوخت و دوز لباس و خرید وسایل عروسی و دعوت از فامیل و آشناها برای حضور در مراسم. دعوت از مهمان‌ها، خودش مراسمی داشت که جمال باید یک تنه آن را انجام می‌داد.
در دلستان رسم است که یک ماه مانده به مراسم عروسی، داماد باید برای دعوت از مهمان‌ها، یکی یکی به خانه‌ی آن‌ها برود. اهالی دلستان برای دعوت به مراسم، کارت دعوت ندارند. رسم‌شان این است که داماد یک صبح تا شب، شال و کلاه می‌کند و با یک گاری یا چرخ دستی که پر از گلدان‌های گلی خالی است، به خانه‌ی فامیل می‌رود و به هر کدام از آن‌ها یک گلدان خالی می‌دهد.

کتاب دلستان و گلستان 2

بخشی از متن کتاب دلستان و گلستان 3: پناهگاه آهو

درست از جایی که خورشید در حال غروب کردن بود، عمو دارب با گاری قدیمی‌اش در حال بازگشت بود. او مثل هر روز، کوزه‌ها و گلدان‌های کارگاه آقا نبات را بار زده بود و به روستای گلستان برده بود. حالا، خسته و کوفته بود و با گاری خالی، راه رفته را برمی‌گشت و در دروازه‌ی دلستان بود.
گرد و غبار تاختن یک اسب سوار را از دور دید. افسار الاغ را کشید تا گاری بایستد. صبر کرد تا اسب سوار نزدیک و نزدیکتر شد. او را شناخت. آقا جهانگیر بود؛ شکارچی معروف آن منطقه و روستاهای اطراف. آقا جهانگیر به گاری عمو داراب که رسید، اسب را نگه داشت و چند لحظه صبر کرد که گرد و غبار بخوابد. بعد سلام کرد.
عمو داراب گفت:«علیک سلام. از کجا به کجا؟ چرا اینقدر عجله داری آقا جهانگیر؟»
آقا جهانگیر از اسب پایین آمد و با عمو داراب دست داد.
- کار دارم عمو داراب باید بروم.

 کتاب دلستان و گلستان 3

برشی از متن کتاب دلستان و گلستان 4: آرزوهای مرجان

جمال با یک سینی پر از کاسه‌های آش، کوچه به کوچه می‌گشت و به هر همسایه یک کاسه آش نذری می‌داد.
جلوی خانه آرش که رسید قدری صبر کرد. از داخل خانه صدای داد و قال آرش با مرجان می‌آمد. آرش و مرجان شش ماه بود که عروسی کرده بودند و سابقه نداشت صدای‌شان تا این حد بلند شود. سر و صدا که کم‌تر شد، جمال در زد و صبر کرد. چند دقیقه بعد، آرش با لبی خندان آمد و در را باز کرد. جمال آش را تعارف کرد و گفت"«نذری خاله جیران است.»
وقتی می‌خواست برود، یکهو چیزی یادش آمد:«راستی، خاله گفت عصر سری به او بزنی.»
آرش گفت:« خودم تنها»
جمال گفت:« خاله گفت به آرش بگو بیایید.»

دلستان و گلستان 4

بخشی از متن کتاب دلستان و گلستان 5: سقا

کاروان عمو طالب چند ساعتی می‌شد که از دلستان بیرون آمده بود و تا آبادی بعدی سه ساعت دیگر باقی بود. اسب‌ها و شترها و همراه‌های عموطالب زیر آفتاب سوزان ظهر عرق می‌ریختند و خسته‌تر از همیشه به نظر می‌رسیدند. قنبر، پیشکار عموطالب خودش را به درشکه‌ی ا رساند و روی رکاب آن پرید. عمو طالب در همان تکان‌های ریز ودرشت درشکه در حال نوشتن حساب و کتابش بود.
قنبر گفت:« عمو، هوا گرم شده و کاروان  خسته است. اگر اجازه دهید، هممین نزدیکی قدریبایستیم و نفسی تازه کنیم».
عمو سرش را از چنجره‌ی درشکه بیرون آورد و آسمان را نگاه کرد،. خورشید تقریبا به میان آسمان رسیده بود. آفتاب چشم‌هایش را زد.
- وقت اذان می‌ایستیم.
قتبر کفت:«اذان را گفته‌اند.»

دلستان و گلستان 5

دانلود و خرید کتاب «قصه های شیرین دلستان و گلستان» 

از این کتاب، پی دی اف رایگان در دسترس نمی باشد. علاقمندان به کتاب و کتابخوانی می توانند با نصب نرم افزار فراکتاب، این مجموعه را با بهترین قیمت خریداری و مطالعه کنند.

مجموعه دلستان و گلستان

مشخصات مجموعه قصه های شیرین دلستان و گلستان را در جدول ذیل ببینید.

مشخصات
ناشر: شرکت انتشارات هزار برگ
نویسنده: محمد حمزه‌زاده
زبان: فارسی
تعداد صفحه: 360
موضوع: داستان کودک و نوجوان
قالب: چاپی با تخفیف ویژه
شابک :
9789647512428

کتاب های مشابه مجموعه دلستان و گلستان (پنج جلدی)