امتیاز
5 / 0.0
خرید الکترونیکی (PDF)
مطالعه در اپلیکیشن فراکتاب
ت 22,500
نظر شما چیست؟

معرفی کتاب پناهگاه

رمان یکی از راه‌های انتقال احساسات است. نویسنده برای بیان حقیقت احساسات و عواطفش به زبانی نیاز دارد که او را از سردی مکالمه روزمره دور کند و بتواند با آن خیالش را معنا کند و داستان و رمان همین زبان است. با داستان از زندگی ماشینی و شلوغ روزمره فاصله می‌گیرید و گمشده وجودتان را پیدا می‌کنید. این احساس گمشده عشق، دلتنگی، دوری و تنهایی و چیزهای دیگری است که سال‌ها نویسندگان در داستانشان بازگو کرده‌اند.

داستان معاصر در بند چیزی نیست و زبان انسان معاصر است. انسان معاصری که احساساتش را فراموش کرده‌ است و به زمانی برای استراحت روحش نیاز دارد. نویسنده در این کتاب با احساسات خالصش شما را از زندگی روزمره دور می‌کند و کمک می‌کند خودتان را بهتر بشناسید. این کتاب زبانی روان و ساده دارد و آیینه‌ای از طبیعتی است که شاید بشر امروز فرصت نداشته باشد با آن خلوت کند. نویسنده به زبان فارسی مسلط است و از این توانایی برای درک حس مشترک انسانی استفاده کرده است.

بخشی از متن کتاب پناهگاه

من روی صندلی خودم نشسته بودم و از تصویری که داشتم می‌دیدم، هم‌ خوشحال بودم و هم در حد جنون ترسیده بودم! بله ترسیده بودم! نه از پدر! نه از درد کتک‌هایش! نه از درد ابروهای درهم‌رفته و تحقیرهایش! من این‎بار از خودم ترسیده بودم، از خواهر و برادرم ترسیده بودم! از خشمی که داشتیم، از دردهای کودکی و جوانی، از درد کاری که کرده بودیم! ما که بودیم؟ بعد از کاری که کردیم، چگونه می‌توانستیم غذا بخوریم؟ تصویر آینده برایم هم‌ پر از آزادی بود و هم پر از ترس این آزادی به‌دست‌آمده!

پدرم، روی صندلیش! اما این‎بار به‌جای اینکه خیلی صاف و استوار بنشیند و با اخم و غضب به ما نگاه کند، سرش را روی میز گذاشته و گویی هزاران سال بود که در خواب به سر می‌برد! یک لیوان نوشابه! با دستان لرزانم لیوانم را از نوشابه پر کردم و یک قلپ از آن را سر کشیدم! وااای چه لذتی داشت، چه‌قدر خنک و تگری بود، لیوان را جلوی چشمانم گرفتم و تکانش دادم، شنیدن صدای خوردن یخ‌های داخل لیوان به لبه‌های لیوان برایم به مانند شنیدن بهترین تصنیف‌های جهان بود! با حس‌کردن طعم نوشابه به یاد کودکی‌هایم افتادم! مهمانی‌های پدر برای دوستانش!

بچه‌های دوست‌های پدر که با خیال راحت نوشابه‌ای که پدرم برایشان خریده بود را می‌خوردند، اما خوردن نوشابه برای ما، یعنی برای من و خواهر و برادرم و حتی مادرم ممنوع بود! یادم آمد یک شب زنگ در خانه به صدا درآمد، پدر کمربندش را دور کمرش بست، من به‌سختی روی پاهایم ایستادم، مادرم اشک‌هایم را پاک کرد و گفت قوی باش و بعد خودش درحالی‌که سعی داشت لبخندی مصنوعی بزند، به سمت در رفت و در را باز کرد. خواهرم دستش را روی شونه‌ام گذاشت و سعی کرد آرومم کند؛ درحالی‌که خودش هم از درد به خود می‌پیچید! دستان بغض روی گلویم بود و هر آن ممکن بود با کوچک‌ترین فشار دوباره چشمانم بارانی شوند! وااای نههه، نباید گریه می‌کردم، آن هم جلوی دوستان پدر! به یاد شبی افتادم که جلوی دوستانش بغضم ترکید و بعد از آن تا یک‌ماه به اتاقم تبعید شدم!

دستشویی و حمام در اتاقم داشتم و غذا را هم برایم پشت در می‌گذاشتن، یک‌ماه تمام مادر و خواهرم را ندیدم (آن‌موقع هنوز برادرم به دنیا نیامده بود)، یک‌ماه تمام صدای کتک‌خوردن مادر و خواهرم را می‌شنیدم، اما نمی‌توانستم از تبعیدگاه بیرون بیایم و مثل همیشه در کتک‌خوردن آن‌ها سهیم شوم! خلاصه با یادآوری تبعید تصمیم گرفتم آن شب جلوی دوستش قطره‌ای هم اشک نریزم. در باز شد، دوست پدرم درحالی‌که دست دخترش را گرفته بود و داشت با لبخند به خانوم خوش‌لباسش نگاه می‌کرد، وارد خانه شد!

صفحات کتاب :
22
کنگره :
‫‭PIR8361‬‬
دیویی :
‫‭8‮فا‬3/62‬‬
کتابشناسی ملی :
9228129
شابک :
978-622-7357-78-3
سال نشر :
1402

کتاب های مشابه پناهگاه