ز در باغ آسایشگاه که پا به درون گذاشتم، هنوز اثری از ترس و وحشت پیشین را با خود داشتم. وحشت از ورود به یک جای ناشناس. وحشتی که وقتی بچّه بودم، از ورود به جلسۀ امتحان در خودم حسّ می کردم. با دوستم-که طبیب آسایشگاه بود-قرار گذاشته بودم ساعت ده صبح خودم را به شاه آباد برسانم. اوایل مهر بود و هنوز بیمارها در فضای آزاد زندگی می کردند. از همان دم در، تخت های چوبی و آهنی را ردیف، پهلوی هم، روی زمین گذاشته بودند. و بالای هر ردیفی از آن ها، یک طاقۀ بلند و دراز برزنت کشیده بودند. کنارۀ ملافه های سفید و چرکمرد بسترها، روی خاک افتاده بود و سایه بان بالا سر تخت ها را گرد گرفته بود و اوّلین برگ های خزان زدۀ چنارهای بلند باغ، گله به گله روی آن نشسته بود...