امتیاز
5 / 0.0
خرید الکترونیکی (PDF)
مطالعه در اپلیکیشن فراکتاب
ت 24,000
نظر شما چیست؟

معرفی کتاب نزدیک تر از من

کتاب نزدیک تر از من؛ روایت زندگی دو خانواده را بیان می کند. زمانی که از هردو خانواده فرزندی چشم به دنیا گشودند، اسم هایشان را روی همدیگه می ذارن تا وقتی که به سن ازدواج رسیدند، با یکدیگر عروسی کنند. در این میان زمانی که به سن تلکیف رسیدند، سلین (شخصیت دختر) داستان با خانواده اش برای شغل پدرش مجبور به ترک شهرشان می شوند. بعد از مدتی سلین عاشق پسری دیگر می شود که وقتی آرسین (شخصیت پسر داستان) متوجه می شود، سعی می کند سلین را قانع کند که بدون او نمی تواند زندگی کند. در این میان آرسین مادرش را از دست می دهد و پدرش او را از خانه بیرون می اندازد. آرسین تصمیم می گیرد پیش سلین برود تا به هر طریقی او را از ازدواج بازدارد، وی شروع به خوانندگی می کند که بعد از مدتی آهنگ هایش طرفدار پیدا می کنند و همه به دنبال شخصیت واقعی او هستند که بعد از چند سال تومور مغزی می گیرد. دکترا و دوستاش سعی می کنند از خوانندگی منعش کنند، اما کسی نتونست جلوشو بگیره تا اینکه…

داستان از آنجایی شروع شد که به سن هفت سالگی رسیدم، سنی که در آن با عروسک ها و گل ولای بازی می کردم، در اون روزها که همبازی پسر نداشتم، با دختر همسایه که منزلشون بغل منزل ما بود و دو سال ازم کوچیک تر بود که هنوز نمی توانست خوب حرف بزنه، بازی می کردیم… تا اینکه بزرگ و بزرگ تر شدم و پا به ۱۶سالگی گذاشتم، دختربچه همسایه مونم به ۱۴سالگی رسیده بود، در اون ایام مدرسه ما دوشیفتی بود، شیفتی که ظهر ما پسرها می رفتیم و شیفتی که صبح دخترها می رفتن…

طی ایام هفته که دختر همسایه از مدرسه برمی گشت و من که به طرف مدرسه می رفتم، چشم تو چشم سلام کنان و لبخندزنان از کنار یکدیگر رد می شدیم و من در همین اویل بود که احساس وابستگی داشتم، شاید دوست داشتن و وابسته شدن برای من خیلی زود بود، اما دله دیگه، سن وسال نمی فهمه…

بعد از دوران ۱۶سالگیم خانواده ام کم کم متوجه احساس من شده بودن، توی یه مهمونی این صحبت از طرف مامانم مطرح شد که دخترتون عروس ماست، مبادا کس دیگه ای بیاد نشونش کنه ها… چنان ذوقی کردم که فقط خندیدم و سرمو پایین آوردم، اما دختر ۱۴ساله با جثه نحیفش خودشو به سکوتی وا داشت و فقط ته لبخندی زد…

بعد از مدتی به خاطر شغلی که پدر همسایه داشت، مجبور به ترک شهر و راهی سفری به شهرستانی دیگر شدند، با رفتنشون به شهری دیگر، دیدوبازدیدهای ما کمتر که نه، بلکه هرماه با همدیگه رفت وآمد داشتیم… اما ما به خاطر تهیدست بودنمون نمی تونستیم هرماه بار سفر ببندیم و این شد که رفت وآمدها یک طرفه، دیدوبازدیدها از هرماه به یک سال ختم شد…

سالی یه بار اونا می اومدن و سالی یه بار ما می رفتیم، این رو هم اضافه بکنم که پدر من با پدر همسایه از بچگی باهم در یک محله بزرگ شدن و رابطه اخوت و برادری باهم داشتند… و اما بعد از گذشت چند سالی قصه دوست داشتن سلین نزد خانواده هامون کمرنگ تر شده بود، به هر طرف که نگاه می کردم، به هرجا که می رفتم، سلین تو ذهن من بود… موقع خواب و بیداری، راه رفتن، تناول کردن و… هیچ جوره نمی شد که بهش فکر نکنم؛ انگار نیمه ای از وجودم بود، همیشه یواشکی بدون اینکه کسی بفهمه، می رفتیم تو باغمون و کلی باهم حرف می زدیم…

از آینده، عروسی تا اسم گذاشتن روی بچه ی نداشته مون… و کلی می خندیدیم تا اینکه یه روز بهش گفتم…

صفحات کتاب :
38
کنگره :
‫‬‭PIR8335
دیویی :
‫‭8‮فا‬3/62
کتابشناسی ملی :
9269176
شابک :
978-622-292-069-2
سال نشر :
1402

کتاب های مشابه نزدیک تر از من