امتیاز
5 / 0.0
خرید الکترونیکی (PDF)
مطالعه در اپلیکیشن فراکتاب
ت 22,500
نظر شما چیست؟

معرفی کتاب داستان‌زندگی‌دختری‌به‌نام‌پری

داستان کوتاه با محوریت موضوعات اجتماعی نوشته سرکار‌خانم فاطمه آزادخانی منتشر شده در نشرمتخصصان.


در بخشی کتاب داستان‌زندگی‌دختری‌به‌نام‌پری می‌خوانیم

روزگارانی در روستایی دختری به نام پری زندگی می‌کرد. این دختر زندگی خود را با گوسفندانش در روستا سپری می‌کرد و آن‌ها را خیلی دوست داشت. هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شد، اول باید به سراغ آن‌ها می‌رفت تا به غذایشان رسیدگی کند. روزی گوسفندان خود را به چرا می‌برد که در آنجا با دختری به نام حنا آشن شد که از او پرسید این همه گوسفندان مال توست؟ جواب داد: بله این همه گوسفندان مال من است. من دختری تنها در همین نزدیکی‌ها در یک خانه چوبی قدیمی با این گوسفندانم زندگی می‌کنم. حنا پرسید: چرا تنها؟ جواب داد: از وقتی خانواده‌ام مرا رها کردند مجبور شدم به روستا بیایم و این زندگی را سپری کنم. حنا از شنیدن این موضوع خیلی ناراحت شد. ساعت‌ها گذشت و این دو با هم صمیمی‌تر شدند. حنا که دختری کم سن و سال بود گفت: من هم در همین نزدیکی‌ها همراه با خانواده‌ام زندگی می‌کنم، اما زندگی من هم چنان فرقی با زندگی تو ندارد. پری گفت: چرا؟ جواب داد: پدرم چندین سال است که مریض شده و مادرم از او مراقبت می‌کند. من هم که تنها بچه خانواده هستم مجبورم کارهای پدرم را انجام دهم. ساعت‌ها گذشت و این دو گرم صحبت بودند که نگاهی به گوسفندان خود انداختند. در همین حال دیدند همه آن‌ها از همدیگر جدا شدند. هر دو از جای خود بلند شدند و به سمت آن‌ها دویدند. یکی از گوسفندان پری از گله خود جدا شد و در حالی‌که می‌دوید، افتاد. پری زود خود را به آن رساند و دید انگار چیزی در گلویش آن را خفه می‌کند. خواست کمکش کند تا آن را از گلویش درآورد که گوسفند جان خود را از دست داد. حنا هم از دیدن این موضوع خیلی ناراحت شد. سعی کرد پری را به خانه‌اش ببرد، اما او درحال گریه کردن بود و گفت: جایی نمی‌روم. حنا گفت: با این کار تو چیزی درست نمی‌شود. بلند شو تا به خانه برویم و کمی استراحت کن. تلاش خود را کرد و بالاخره با گوسفندانشان به راه افتادند. در نزدیکی خانه یک توله سگی را دیدند که پایش زخمی شده بود. پری زود خود را به او رساند و او را در آغوش گرفت و دید پایش زخمی شده است و خون می‌آید. زود آن را به خانه برد تا زخمش را بپوشاند. حنا هم به او کمک‌کرد و زخمش را درمان کردند. پری از اینکه دوستی مثل حنا داشت خیلی خوشحال بود و بابتش از خدا تشکر کرد. ساعت‌ها کنار هم بودند و دیگر وقت رفتن حنا به خانه بود. از همدیگر خداحافظی کردند و گوسفندانش را برداشت و به راه افتاد. در نزدیکی خانه صدایی به گوشش رسید که خیلی آشنا بود. به سمت خانه دوید و دید مادرش از خوشحالی فریاد می‌زند. پرسید: مادر چه شده است؟ جواب داد: پدرت خوب شده است و می‌تواند راه برود. حنا هم از این موضوع خیلی خوشحال شد و از خدا تشکر کرد. خواست این خوشحالی را به پری هم اطلاع بدهد. به سمت خانه آن‌ها به راه افتاد تا که بالاخره رسید و به پری گفت: خبر خوبی برایت دارم. گفت چه شده است؟ جواب داد: پدرم خوب شده است و دیگر می‌تواند راه برود. او هم از شنیدن این موضوع خوشحال شد. از پری خواست تا به خانه آن‌ها رفته و به‌خاطر این موضوع جشن بگیرند. تا به خانه رسیدند حنا پری را به خانواده‌اش معرفی کرد و گفت: وقتی با گوسفندان به صحرا رفته بودم با او آشنا شدم و الان دوست هستیم. خانواده‌اش از شنیدن این خبر خوشحال شدند. مادرش از پری پرسید: دخترم خانۀ‌تان کجاست؟ پری جواب داد: در همین نزدیکی‌ها. مادر حنا گفت: پدر و مادرت که هستند؟ می‌شناسم؟ پری ناراحت شد و سکوت‌کرد. حنا گفت: مادر بعداً در مورد این موضوع صحبت می‌کنیم.
صفحات کتاب :
20
کنگره :
PIR8333
دیویی :
3/62فا8
کتابشناسی ملی :
9390562
شابک :
9786222920364
سال نشر :
1402

کتاب های مشابه داستان زندگی دختری به نام پری