کتاب آخرین کتابفروشی لندن، نوشته مدلین مارتین است که در انتشارات آلاچیق کتاب به چاپ رسیده و توسط مریم مهدوی ترجمه شده است، این رمان، داستانی از عشق، دوستی و قدرت ماندگار کتاب برای روشن کردن حتی تاریکترین زمانها است.
داستان «آخرین کتابفروشی لندن» در لندن و در طول جنگ جهانی دوم اتفاق میافتد و داستان گریس بنت، زن جوانی را دنبال میکند که برای فرار از زادگاه خفقانآورش به شهر نقل مکان میکند. در میان ویرانی و هرج و مرج جنگ، گریس به دنیای کتاب پناه میآورد و با آن آرامش مییابد و در یک کتابفروشی در قلب لندن شروع به کار میکند.
این کتابفروشی به پناهگاهی برای مردم محلی تبدیل میشود که به دنبال پناه بردن به دنیایی جدا از واقعیتهای سخت جنگ هستند. با تشدید جنگ و تبدیل شدن کتابها به منبعی برای گریز و امید، گریس به تأثیر دگرگونکننده ادبیات بر زندگی مردم پی میبرد. وقتی گریس در چالشهای زمان جنگ پیش میرود و به کتابفروشی کمک میکند تا در برابر همه مشکلات تاب بیاورد، ارتباط عمیقی با دوستداران کتاب برقرار میکند، دلشکستگی را تجربه میکند و معنای واقعی شجاعت و انعطافپذیری را میآموزد.
گرِیس بنِت همیشه آرزو داشت روزی در لندن زندگی کند، اما هرگز تصور نمیکرد چارهای جز این برایش نماند، آن هم در آستانۀ وقوع جنگ. قطار در ایستگاه فارینگدون ایستاد. نام ایستگاه را خوانا و واضح در دایرهای قرمز روی دیوار نوشته بودند و دورش خطهای آبی کشیده بودند. مسافرانِ روی سکو برای سوار شدن هجوم آوردند و مسافرانِ داخل قطار برای پیاده شدن. لباسها همه تمیز و مرتب، طبق آخرین مدلهای شهری بود، بسیار پیراستهتر و بهروزتر از مدل لباسها در دهکدۀ درایتونِ نورفولک.
گرِیس، هم دلشوره داشت و هم از ذوق و شوق سر از پا نمیشناخت. نگاهی به ویو که کناردستش بود انداخت و گفت: «رسیدیم.»
دوست گرِیس، با ضربهای آرام، درِ رژ لبش را بست و با لبهایی که رنگ قرمز رژ هنوز بر آن خشک نشده بود، لبخندی تحویل او داد. بعد، از پنجره نگاهی به بیرون کرد و صفحۀ شطرنجی تبلیغات را که انحنای دیوار را پوشانده بود، از نظر گذراند. بیدرنگ دست گریس را گرفت و فشار داد. «اونهمه سال آرزو کردیم بیایم لندن زندگی کنیم... بیا، ایناهاش.»