کتاب دو لیوان چای با عطر بهار نارنج به قلم نگین آل آقا، دربردارندهی دلنوشتههایی کوتاه و احساسی است که با بیانی شیوا و دلنشین به رشته تحریر در آمدهاند.
باد، دیوانهتر از همیشه بین کوچهها میچرخید، من گلهای داوودی را دستهدسته در گلدانهای شیشهای میگذاشتم، به تو فکر میکردم و زیر لب آوازهای قدیمی میخواندم، از همان آوازها که در گوش کوچه پسکوچههای شهر شلوغمان میخواندیم، همانها که وقتی جایی آهنگشان را میشنوی انگار گوشهای از قلبت از یاد یک خاطره میلرزد، شاید حواست نباشد حتی قطرهای اشک هم گونههایت را تر کند... رقص گلها را در آب همیشه دوست داشتم و صدای باد را که مژده پاییز میداد.... من همانم که عاشق پاییز بود، فقط قدری خستهتر.
رنگینکمان
رنگینکمان را دوست دارم، ولی باید برای دیدنش بهای سنگینی داد... بهایی به قدر گریه چندین ابر بیپناه، تا اشکی نبارد رنگین کمانی پا به دنیا نمیگذارد... این رسم زندگیست، ترش و شیرین است مثل انارهای باغ مادربزرگ، هرگز نمیتوانی همه شیرینها را جدا کنی، اما مگر همین زیبایش نمیکند؟ هر صبح که پلک باز میکنی نمیدانی روز باران است یا رنگینکمان، ترش است یا شیرین یا حتی گاهی تلخ یا گس مثل خرمالوی کال، زندگی همین پیچیده رنگبهرنگ دوست داشتنیست.
کبوتر نیلی
او مرا خوب میشناسد، همان کبوتر نیلیرنگی که با تمام کبوترها فرق میکند، هر روز سر ساعت هفت صبح میآید و گوشه بالکن مینشیند و بیآنکه آوازی بخواند مرا به سمت خود میکشد، چشمهایش حسرت دانه ندارد، ولی من همیشه قدری دانه برایش کنار میگذارم، او شبیه یک مسافر خسته است که پیغامی را با خود در آسمان حمل میکند و گاه جایی روی بالکن یک انسان، قدری خستگی در میکند و با چشمهایش سعی میکند بار پیامش را سبکتر کند... از قفسها بیزار است مثل من، و سفر را خوب میشناسد مثل من .... گاه فکر میکنم او همزمان با من سفرش را به زمین آغاز کرده، اما من بالهایم را جا گذاشتهام و او حداقل بالهایش را به یادگار دارد، در عوض من کفش دارم، کفشهایی که نشان میدهد با خاک زمین قهرم، خاک، .... چه فرقی دارد اگر از تو دوری کنم وقتی آخر روزی به آغوش تو میآیم و از مسیر تو راهم را به سرزمین رؤیاهای نور پیدا میکنم.یاد یک خاطره