0.0از 0

از باغ تا بهشت

۱۵٬۰۰۰
خرید
  • الکترونیکی
  • معرفی کتاب
  • مشخصات کتاب

گزیده ای از کتاب از باغ تا بهشت

 وقتی چشمم را به دنیا باز کردم، همه جا را سبز دیدم. دوباره چشم هایم را بستم. چند روزی گذشت، آفتاب بر من تابید، باغبان پای من آب ریخت، چشمم را که باز کردم یک نور کوچک دیدم. سرم را چرخاندم و دیدم همه‌ی خانواده دور هم جمع هستند.

مادرم بالای سرم بود و با ذوق گفت: «وای نگاهش کنید! این غنچه من هست که می‌خندد» همه من را نوازش می‌کردند و تولدم را تبریک می‌گفتند من که از خواب عمیقی بلند شده بودم خمیازه‌ای کشیدم. همه چشم‌هایشان به من بود و مادرم بیشتر از همه با عشق به من نگاه می‌کرد و می گفت: «مادر فدای لپ های قرمز دخترش!»

زمان می‌گذشت و من غنچه‌ی کوچکی بودم که هر روز بزرگ تر می شد. همه چیز خوب بود، گاهی از شب ها باد می‌وزید.