کتاب پاندورا نوشته لیلا رعیت توسط انتشارات نسل نواندیش منتشر شده است.
از چند پله بالا رفتم و رسیدم به خود خانه که کف آن موکت بود. همه کفش هایشان را گذاشته بودند پشت در و من هم فهمیدم باید بدون کفش بروم داخل. از بدشانسی نوک جورابم سوراخ بود و مجبور شدم با لطایف الحیل این سو و آن سویش کنم تا پیدا نباشد.
همین که وارد شدم، صدای حرف زدن دو زن را شنیدم. همان هایی که دقایقی بعد متوجه شدم نام یکی شان خانم عاطفی است و آن یکی ننه بتول. خانم عاطفی، مدیر آنجا، زنی بود تقریباً چهل ساله، میانه بالا و دارای اندام متوسط. با پوستی گندمگون و عینک گرد و فلزی بر چشم. ننه بتول هم دست کم هفتادسال را داشت، می شد او را مسن نامید، اما از آن مسن ها! شاد و سرحال و قبراق. با انرژی ای بیشتر از یک دختر چهارده ساله. قدکوتاه بود، خیلی کوتاه، حداکثر تا کمر من، و چاق! رنگ پوستش هم سبزۀ تند بود. بینی درشتش کمی قرمزرنگ بود.
در یک کلام، زن زیبایی نبود و مشخص بود دوران جوانی اش هم از زیبایی بهرۀ چندانی نداشته، اما درعوض تا دلتان بخواهد جالب و دوست داشتنی بود. از آن تیپ پیرزن ها که وقتی جایی هستند، آنجا را پر می کنند از شوروشادی. حرف زدن و غرغر کردنش بیشتر به هنرپیشه های نقش کمدی می خورد، هرچند به نظر زنی جدی می آمد و خنده داربودنش غیرعمدی بود. ننه بتول ادامه داد: «این همون چاییه است که فاطمه دراز آورده، همون زنه که یهریز بدگویی شوهرش، اسمال سیاه، رو می کنه. چایی خوبیه. گذاشتم واسه مهمون های بهترمون. »