کتاب «فریب» نوشته مهناز رئوفی حاوی خاطرات یکی از نجاتیافتگان از بهائیت است که توسط انتشارات عهد مانا منتشر شده است. مهناز رئوفی علاوه بر این اثر، کتاب پرمخاطب «سایه شوم»، کتابهای «چرا مسلمان شدم»، «نامهای به برادرم» و رمان «مسلخ عشق» را در نقد آموزههای سرکردگان فرقه ضاله بهائیت و افشای مسائل پشت پرده محافل بهایی و روابط آنها با بیگانگان، بهویژه رژیم اشغالگر قدس به رشته تحریر درآورده است.
نویسنده در کتاب «فریب»، با شیوهای روایی و هنرمندانه داستان واقعی زن جوانی را روایت میکند که بر اثر غفلت و نبود شناخت، ناآگاهانه با افراد تشکیلات مافیایی بهائیت به حشر و نشر میپردازد، بهگونهای که در طی مدتی کوتاه خود و خانوادهاش جملگی در دام این فرقه ضاله سراسر فریب اسیر میشوند و زندگیشان با اتفاقاتی ناگوار همراه میشود؛ وی هنرمندانه به تبیین ماهیت واقعی فرقه ضاله بهائیت و تشکیلات مافیایی آن پرداخته و ضمن روایت این داستان واقعی به شیوه های فریبکارانه این شیادان اشاره میورزد بهطوریکه خواننده را آنچنان با قصه خود همراه میسازد که از خود میپرسد، این اتفاق چگونه حادث شد.
آلودگی و پلیدی غیرقابل تصور سران این فرقه از موضوعات مهمی است که به خوبی مورد دقت نظر و توجه نویسنده قرار گرفته است، ارزشها و ضدارزشها در بهائیت، تعالیم استعماری این فرقه، ساختار تمامیتخواه سران این تشکیلات مخوف، فساد مالی، اخلاقی، بیبندوباری و هرزگی اعضای تشکیلات بهائی از جمله مواردی است که نویسنده در روایت ماجرا به یکایک آنها اشاره میکند، تا در نهایت خواننده دریابد که ترفندهای مبلغان بهائی برای جلب و جذب جوانان بهویژه آنها که از فقر و بیکاری رنج میبرند، سرابی بیش نیست، سرابی که ره آوردی به جز هلاکت ندارد.
نگاهی به پدرم کردم. دیدم بابا منتظر است من به او اشارهای بکنم. با اشاره فهماندم که میتواند او هم پول بدهد. پدر هم دست در جیب کرد و چند اسکناس درآورد و در داخل گلدان انداخت. قسمت بعدی برنامه، پذیرایی بود. چای و میوه و شیرینی آوردند. در این قسمت همهی اعضای جلسه به ما تبریک گفتند و آنقدر به ما ارج و قرب دادند که ناخودآگاه احساس بزرگی به ما دست داده بود. هرکدام از آنها با شگرد مخصوص خود به ما محبت و لطف میکرد. این ارج و منزلت برای ما خیلی لذتبخش بود.
بعد از پذیرایی، همه با ما دست دادند و خداحافظی کردند. زن و مرد با هم دست میدادند و ما هم به تقلید از آنان دستمان را برای خداحافظی با آنان دراز میکردیم.
بههمین راحتی و بههمین سرعت جذب شدیم. بدون هیچ تحقیق و تفحصی، بدون اینکه با بزرگان دین خودمان مشورتی کرده باشیم. بدون اینکه به عاقبت این کار فکر کرده باشیم، گویی دین اسلام لباس کهنهای بود که بهراحتی آن را از تن درآوردیم و ای کاش لباس دیگری که به تن کرده بودیم، میتوانست جایگزین این لباس کهنه باشد. آنها با ما طوری رفتار کردند که ما را در عمل انجام شده قرار دادند. آنها ما را بمباران محبت کرده بودند و این ناخودآگاه برای ما خوشآیند بود. غافل از اینکه همهی آنها درس جذب دیگران را بهخوبی فراگرفته بودند و میدانستند که چگونه میتوانند خانوادهای را با خود به منجلاب کشند.