کتاب دنیای کوچک اثر یگانه خان بابایی توسط انتشارات آپامهر منتشر شده است. آنچه در این کتاب میخوانید میتواند واقعی نباشد.
خندهام گرفته بود، ولی نمیتوانستم بخندم و با خنده گفتم: آقای عباسپور بچههای همسن شما تا زمین میخورن زود بلند میشن. بهنام خیلی عصبی بود تا میخواست چیزی بگه، استاد بر روی میز زد و بلند گفت: کوچولو از روی زمین بلند شو خجالت بکش.
من دیگه نتونستم جلوی خندهام را بگیرم و بلند خندیدم، میلاد که دوست صمیمی بهنام هست جلو آمد و بلندش کرد و نگاه خیلی بد و عصبی به من کرد و گفت: خانوم شریفی شعور چیز خوبیه. بعد این حرفش پشتش را به من کرد و من زیر لب گفتم: کاشکی تو هم شعور داشتی. به سمت در کلاس حرکت کردم بلافاصله تا در را باز کردم کلاس تمام شد، من تند و تند به سمت حیاط دانشگاه حرکت کردم و صدای دوستانم را شنیدم که آیه گفت: باران صبر کن.
من به حرفش گوش ندادم و به راهم ادامه دادم که یکدفعه رز را دیدم که جلویم ایستاده و انگار کسی دستم را محکم گرفته، برگشتم و آرزو را دیدم. محکم دستم را کشیدم و با عصبانیت گفتم: وقتی جوابتون و نمیدم یعنی نمیخوام باهاتون حرف بزنم.