آزاده و رامین
- الکترونیکی
- معرفی کتاب
- مشخصات کتاب
معرفی کتاب آزاده و رامین
کتاب آزاده و رامین نوشته جناب آقای محمد بلوچ منتشر شده در نشر متخصصان می باشد.کتاب «آزاده و رامین» اثری است در ژانر عاشقانه-اجتماعی که با زبانی روان، تصویری واقعی و گاه تلخ از زندگی نسل جوان و دغدغههای امروزیشان ترسیم میکند. این رمان به قلم محمد بلوچ، نویسندهی دغدغهمند و خوشقلم، در نخستین چاپ خود در سال ۱۴۰۴ منتشر شده و روایتی است از زندگی دختر جوانی به نام آزاده، که او و دوستانش درگیر احساسات، خاطرات، و روابطی پیچیده میان سنت و مدرنیته، فقر و طبقه، عشق و منفعت میشوند. داستان با نگاهی انسانی، صادقانه و عمیق، روابط میان شخصیتها را بررسی میکند؛ از خانوادهای محروم و تلاشگری مثل رها و هاکان، تا جوانانی که با زخمهای عشقی، بحرانهای اجتماعی، یا جاهطلبیهای فردی دست و پنجه نرم میکنند. در کنار آزاده، شخصیتهایی چون رامین، شیوار، عما و دیگران هر کدام نماینده بخشی از جامعهاند؛ جامعهای در حال گذار که در آن، هر کس به نحوی به دنبال معنا، آرامش یا حقیقت است.
این کتاب، برخلاف بسیاری از رمانهای سطحی عاشقانه، تنها به روابط احساسی نمیپردازد؛ بلکه با روایتی چندلایه و انسانی، موضوعاتی چون فقر، تبعیض اجتماعی، بیماری، سوءاستفاده عاطفی، هویت، استقلال، انتخاب، و مفهوم واقعی عشق را به تصویر میکشد.
“آزاده و رامین” نه فقط یک داستان عاشقانه، بلکه سفری است درونی به اعماق روح انسانهایی که گاه در دل تاریکی، به دنبال روشنایی میگردند. نویسنده، با روایتهایی واقعگرا و فضاسازیهایی زنده، موفق شده است روایتی ارائه دهد که هم برای نسل جوان قابل لمس باشد، و هم برای مخاطبان بزرگسال، حاوی نگاهی آسیبشناسانه به روابط انسانی و چالشهای اخلاقی در زندگی روزمره.
اگر به دنبال داستانی پرکشش، تأثیرگذار و عاطفی هستید که در عین حال شما را به فکر فرو ببرد و زاویهای تازه از زندگی و جامعهتان را به شما نشان دهد، کتاب آزاده و رامین را از دست ندهید.
گزیده کتاب آزاده و رامین
با رامین تماس گرفتم. سر کار بود. تصمیم گرفتم تنهایی بیرون بروم و یک امروز را برای خودم باشم. روزهای پُرمشغله ی زیادی را از نظر فکری سپری کرده بودم. انگار در این مدت، دوستانم روزهای خوبی را سپری نمی کردند و این روزهای بد، من را متأثر کرده بود، اما خوبیش این بود که دوستانم جا نزدند؛ بدون خستگی و امیدوارانه دارند به زندگی ادامه می دهند و تسلیم اتفاقات بد و امواج متلاطم آن نشده اند. به بوستان رسیدم. بوی خوشایند گل ها، فکر هر کسی را آزاد می کرد. رامین پیام داد که مرخصی ساعتی گرفته تا با هم باشیم. قرار ما شد کافه ای که همیشه به آنجا می رفتیم و نزدیک به بوستان بود. رفتم و منتظر رامین شدم. دو میز آنطرفتر، پسر جوانی تنها نشسته بود و انگار حالش خوب نبود. دستش را توی جیبش کرد و یک کیک در آورد و باز کرد و روی میز گذاشت. از جیب دیگرش شمعی در آورد؛ لای کیک گذاشت و روشنش کرد. همینطور می خندید و شمع را نگاه می کرد. انگار منتظر کسی نبود. این حرکتش را باز ادامه داد. شمع را نگاه می کرد و می خندید ... . چند نفر توی کافه، به مرد جوان، خیره شده بودند و آهسته با هم میزی های خودشان صحبت می کردند. مرد جوان بلند شد و گفت: «دوستان! امروز تولدمه. بیاین بهم تبریک بگین. من کسی رو ندارم. بیاین ... بیاین ... ؛ و همین طور بغلش را باز کرد. چند نفر از روی میزهایشان بلند شدند و به طرف پسر رفتند. چند مرد جوان دیگر هم در کافه بودند و مرد را بغل کردند و تولدش را تبریک گفتند. اشک از چشمان مرد جاری شد. پسر جوانی کنارش نشست و چند نفر دیگر هم همین شکلی در کنارش جمع شدند و از باریستا درخواست کیک کردند. کیک آماده شد. آن را روی صندلی گذاشتند و مرد جوان شمع هایش را فوت کرد و همه دست زدند و تبریک گفتند. در همین هنگام، رامین رسید. گفت: «چی شده؟! تولده؟ »