موجود کن
  • چاپی
  • معرفی کتاب
  • مشخصات کتاب
منوچ روی سنگ کنار چاه نشسته بود و میلرزید. مادرش، قمر، با کیسة حمام افتاده بود به جانش و غر میزد:
میخواستی توی درو، بری کمک پیرمرد بدبخت، دو من جو و گندم جمع کنید، سی مستونتون. خدا رو خوش نم یآد توی این گرمای علی الحق کار کنه، تو بخوری و ول بگردی ئی نونا از پنجة پای آدم درمی آد. من نمی دونم ئی مبصری چی چی یه که شب و روزت رو گذاشتی روش؟