پری بر روی صندلی راحتی نشسته بود، روسری حریر سیاهی بر صورت خود کشیده بود و قطرات اشک چون شبنم صبحگاهی از گوشه چشمانش فرو می غلتید و به گذشته سیاه و غم بارش فکر می کرد. زندگی گذشته اش همه درد بود، که حالا همانند پردة سینما از جلوی چشمان زیبا و گیرایش رد می شدند. پری روزی را به یاد می آورد که پدر فوت کرده بود و او و مادرش را تنها و بدون یاور و پناه گذاشته بود. آن ها از نظر مالی هیچ کمبودی نداشتند، پدرش تاجری موفق بود، ولی در داشتن دوست شانسی نداشت. زیرا محمود حیدری دوست صمیمی پدر بود...
کنگره :
PIR8151/م34پ4 1382
دیویی :
3فا8/62ع892پ 1382
کتابشناسی ملی :
م81-17465
شابک :
8- 0 -94176-964-978