همه جا ساکت بود و هرکس سر در لاک خودش داشت.ناگهان صدای بلندگو از دور به گوش می رسید. بازهم اسامی شهدا بود که به صورت اطلاعیه بنیاد شهید قرائت می شد.تعداد شهدای امروز زیاد بود. خدایا، پانزده نفر فردا بر دوش مردم بجنورد تشعیع می شوند.یکی یکی اسامی شهدا را می خواند... که ناگهان خواهرم فریاد کشید:« این اسم پدر دوستم است» و گریه سرداد.خدایا، اکرم چقدر پدرش را دوست داشت و چقدر منتظر آمدنش بود. همین دیروز،برای پدرش دستکش خریده بود که به او هدیه بدهد.آن روزها چه سخت بود...
کنگره :
1391 2ن9ن/PIR 4307
شابک :
978-600-175-377-0
شابک دیجیتال :
978-600-03-1403-3