0.0از 0

کتاب راز شهر ساحلی pdf

شهرزاد دختر شرقی - جلد14

۹۵٬۰۰۰
خرید
  • الکترونیکی
هنوز نظری ثبت نشده!
اولین نظر را شما بذارید
  • معرفی کتاب
  • مشخصات کتاب

معرفی کتاب راز شهر ساحلی

انتشارات به‌نشر با همکاری گروهی از نویسندگان به سرپرستی محمدرضا سرشار، مجموعه‌ای جذاب و خواندنی را ویژه نوجوانان منتشر کرده است. این مجموعه ۱۵ جلدی با عنوان کلی «شهرزاد، دختر شرقی» روانه بازار شده است.

داستان‌های این مجموعه، ماجراهای پرهیجان خانواده ناخدا شایان را روایت می‌کند که در اولین سفر تابستانی خود به همراه سه فرزندشان - شیرزاد، مهرزاد و شهرزاد - عازم جزیره نگین می‌شوند. آنچه به نظر یک سفر تفریحی ساده می‌رسد، به سرعت به ماجرایی پرکشش و مرموز تبدیل می‌شود. با ورود نیروهای ناشناخته و حوادث غیرمنتظره، آرامش سفر به دلهره و ترس بدل می‌شود تا جایی که خانواده ناخدا شایان ناگزیر به پناه بردن به جزیره‌ای اسرارآمیز می‌شوند.

در این جزیره مرموز، با گروهی از انسان‌های گوناگون از ملیت‌های مختلف روبه‌رو می‌شوند: از اروپایی و آمریکایی گرفته تا ژاپنی، پاکستانی، سرخ‌پوست، عرب و آفریقایی که سال‌هاست در این جزیره گرفتار شده‌اند. هر جلد از این مجموعه شامل سه داستان کوتاه و به هم پیوسته است که با زبانی روان و جذاب، مخاطب نوجوان را با دنیایی از ماجراجویی، معماهای حل‌نشده و روابط انسانی پیچیده روبه‌رو می‌سازد. مجموعه «شهرزاد، دختر شرقی» با بهره‌گیری از عناصر داستان‌های ماجرایی کلاسیک و تلفیق آن با فضایی کاملاً امروزی و شرقی، اثری متفاوت و جذاب برای نوجوانان عصر حاضر خلق کرده است. این مجموعه نه تنها سرگرم‌کننده است، بلکه پنجره‌ای به دنیای ناشناخته‌ها و تجربه‌های تازه می‌گشاید و مخاطبانش را به تفکر و کنجکاوی بیشتر دعوت می‌کند.

کتاب راز شهر ساحلی جلد چهاردهم از مجموعه «شهرزاد، دختر شرقی» است و شامل چهار داستان با عناوین «دزد کتاب»، «راز شهر ساحلی»، «مزرعه گندم» و «خانه جک» می‌باشد. داستان‌های این جلد را بخوانید تا تجربه‌ای متفاوت و پرهیجان را درک کنید.

گزیده کتاب راز شهر ساحلی

در دل تاریکی شب چراغ‌های قصر خاموش بود، و از آن صدایی به گوش نمی‌رسید. جک آهسته به طرف اتاقی باربا رفت و سرش را به در اتاق چسباند:

-صدایی نمی‌آید. حتماً خواب است.

به این طرف و آن طرف نگاه کرد و گفت: حالا می‌توانم همه جا را خوب بگردم.

به طرف اتاق کنترل به راه افتاد.

موش آبی چاق و خفاش خاکستری باربا جلو در اتاق کنترل خوابیده بودند. در تاریکی راهرو جک آنها را ندید. پایش به آرکیو گیر کرد و به زمین افتاد.

آرکیو جیغ کشید. جک با ترس گفت: «وای... صدای چی بود؟» و سرعت از اتاق کنترل دور شد.

استر و ارکیو که از خواب پریده بودند. به دنبال هم دویدند.

ارکیو با عصبانیتت گفت: «مگر کوری! له شدم.»

استر گفت: «برای چی بیدارم کردی؟ داشتم خواب باغ شفتالو می‌دیدم.»

در حالی که هم‌چنان به دنبال یکدیگر می‌دویدند و توی سر هم می‌زدند. از راه‌پله، پایین رفتند.