کتاب با من بیا مائده pdf
- الکترونیکی
- معرفی کتاب
- مشخصات کتاب
معرفی کتاب با من بیا مائده
رمان با من بیا مائده نوشته مجید ملامحمدی، اثری نوجوانانه با زبانی روان و احساسی است که تلاش میکند نوجوان امروز را بدون شعارزدگی با فضای واقعی دفاع مقدس آشنا کند. این کتاب داستان تحول درونی دختری نوجوان را روایت میکند که با ورود ناگهانی به جهان خاطرات پدر جانبازش، معنای واقعی ایثار، مسئولیتپذیری و شجاعت را تجربه میکند. اثری مناسب گروه سنی ۱۲ تا ۱۷ سال که مفاهیم اخلاقی و انسانی را در قالب روایتی جذاب و ماجراجویانه ارائه میدهد.
شخصیت اصلی کتاب، مائده، دختر نوجوانی است که پس از پایان جنگ ایران و عراق به دنیا آمده و جز شنیدههایی پراکنده، شناخت چندانی از آن دوران ندارد. پدر او، از بازماندگان کانال کمیل و جانباز شیمیایی، سالهاست با پیامدهای جسمی و روحی جنگ زندگی میکند؛ مردی درونگرا که بیشتر وقتش را صرف نوشتن یادداشتهایی میکند که مائده محتوای آنها را نمیداند. رابطه میان پدر و دختر سرد شده و مائده نمیتواند با رنج دائمی پدر کنار بیاید. همه چیز زمانی تغییر میکند که پدر بخشی از خاطراتش در کانال کمیل را برای مائده مینویسد و از او میخواهد ادامهاش را خودش روایت کند. مائده با بیمیلی این درخواست را قبول میکند، اما ناگهان در موقعیتی عجیب قرار میگیرد: او خود را در دل کانال کمیل میبیند؛ همان جایی که پدر و همرزمانش سالها پیش در محاصره نیروهای دشمن، با کمبود آب و مهمات مقاومت کردند.
در این فضای پرتنش، مائده با صحنههایی مواجه میشود که پیشتر تنها در روایتها شنیده بود. او حتی نسخه جوان پدرش را میبیند و درمییابد که رزمندگان در چه شرایط دشواری برای نجات یکدیگر تلاش کردهاند. پدر از او میخواهد برای مجروحان و نیروهای گرفتار در محاصره کمک پیدا کند؛ مسئولیتی که ابتدا برای مائده ترسناک و مبهم است، اما کمکم او را وارد مسیر تازهای از شناخت و بلوغ میکند. همزمان، گروهی که برای بازدید از منطقه آمدهاند از جدا شدن مائده بیخبرند و نمیدانند او چگونه از جمع دور شده است. مائده در این سفر ناخواسته، قدمبهقدم با حقیقت رشادت رزمندگان، معنای واقعی ایثار، و نقش پدرش در یکی از مهمترین حوادث جنگ آشنا میشود. این تجربه نگاه او را به پدر، جنگ و حتی زندگی دگرگون میسازد.
گزیده کتاب با من بیا مائده
اصلا خودم هم نفهمیدم که چطور شد که بابا دوباره به سراغم آمد. اولش بابا را نمیدیدم، اما او را حس میکردم. او من را در بیرون خوابگاهمان صدا زد و خیلی تند، همپای هم رفتیم به کانال کمیل. بابا کنار شانهام ایستاد، اما کمر صاف نکرد. انگار کمرش قوز برداشته بود. شاید به خاطر خستگی زیاد و روی پا ایستادنهای مداوم بود. با حسرت زیاد خیره شدم به بابایی که قیافهاش برای سالهای جوانیاش بود و من هنوز با خودم فکر میکردم که او چه میگوید و چگونه به این روزها برگشته. حالا هم توی این برهوت، با آن حال و روزی که هر روز من و مامان از او میدیدیم، آمده است به این نقطه از جبهه که سالهای سال است، از دوران جنگ دور افتاده است.

