کتاب زخم برزخ pdf
روایتی متفاوت از خواص لحظه شناس و لحظه نشناس
- الکترونیکی
- معرفی کتاب
- مشخصات کتاب
معرفی کتاب زخم برزخ
کتاب زخم برزخ نوشتهٔ مصطفی رضایی و منتشر شده توسط نشر معارف، نویسنده با زبانی ساده، روان و داستانی، ما را به دل حوادث مهم صدر اسلام میبرد؛ جایی که بسیاری از شخصیتها در حساسترین لحظههای تاریخ، میان حق و باطل متوقف میمانند و تصمیمهایی میگیرند که سرنوشت خود و جامعه را تغییر میدهد. این کتاب مجموعهای از داستانهای کوتاه پیوسته است که هرکدام بخشی از واقعیتهای تاریخی پس از رحلت پیامبر(ص) را بازگو میکنند؛ دورهای که سالهای خلافت امام علی (ع)، سپس روزگار امام حسن (ع) و امام حسین(ع) را شامل میشود.
اما زخم برزخ فقط روایت تاریخ نیست. نویسنده با تمرکز بر شخصیتهایی که در لحظههای سرنوشتساز دچار تردید، ترس یا دوگانگی میشوند، نشان میدهد که چگونه یک انتخاب کوچک، میتواند انسان را در میانهٔ راه نگه دارد؛ نه باطل باشد و نه بهطور کامل با حق همراه شود. همین درنگها و دودلیها، همان «زخمهای برزخی» هستند که تا همیشه بر روح انسان باقی میمانند. رضایی در این کتاب با نثری روشن و قابلفهم، رفتار مردم آن دوران را در قالب انسانهایی معمولی ترسیم میکند؛ کسانی شبیه ما، با دغدغهها و ترسهای آشنا. او نشان میدهد که چگونه برخی با شناخت درست لحظهها مسیر روشنی برای خود میسازند، و برخی دیگر با نادیده گرفتن فرصتهای بزرگ، آیندهٔ خود را تباه میکنند.
کتاب زخم برزخ به چه کسانی پیشنهاد میشود؟
کتاب حاضر به جوانان عزیزی که بدنبال نگاهی جدید به واقعه عاشورا هستند، پیشنهاد داده میشود. کتاب با داستانپردازی قوی و قلم روان از گوشهای ناشناخته وارد داستان کربلا میشود و با برداشتهای کلان از داستان عاشورا خواننده را همراه میکند. نکتهای که گوشزد میشود در طول داستان حدیث معروف : “کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا” است.
گزیده کتاب زخم برزخ
در بازارهای کوفه خبرها تند و سریع میپیچید. زنان در گوشه بازار روبندههایشان را بالا زده بودند و با همدیگر زمزمه میکردند: «بعضی از مردان کوفی اسیر شایعهسازی معاویه شدهاند و به خیمه امام در مداین ریختند و هرچه یافتند به غارت بردند و در تاریکی شب در مظلم ساباط با خنجر زهرآلود به پای ایشان زدند.
زنی که چندی پیش شوهرش را در جنگ از دست داده بود به صورتش لطمهای زد و با گریه گفت: «اینک حال امام چطور است؟!» دیگری که پدرش با عبیدالله بن عباس به لشکر شام پیوسته بود، او را در آغوش گرفت و گفت: «فدایت شوم، من چیز زیادی نمیدانم، فقط شنیدهام که ضاربین به امام گفتهاند حسن! تو نیز چون پدرت کافر شدی و ما جلوی کسی که از دین خارج شده را خواهیم گرفت، هرچند با تیغ شمشیر باشد!»
.....
با تاریک شدن هوا مشعلهای ورودی کوفی نمایان شد و به دستور عمر سعد کاروان باید شب را تا صبح در ورودی کوفه اتراق میکرد تا پس از روشنی هوا، اسرا به کاخ عبیدالله برده شوند. شهر محاصره شد جاسوسهای ابن زیاد در جای جای شهر گمارده شدند تا با مراقبت شدید، و هر حرکت مشکوکی را زیر نظر داشته باشند و اجازه شورشی را ندهند.
نور خورشید که بر دیوارهای کوفه افتاد، عمر سعد خود را جلوتر از کاروان به دارالاماره رساند. ساعتی بعد کاروان اسرا در مراقبت شدید مأموران حکومتی وارد شهر شدند. صدای طبل و بوق به هوا برخاست و پرچمهای سپاه عمر سعد برافراشته شد. کاروان همراه با سرهای شهدا در بین بازار و کوچه های کوفه چرخانده میشد. گروهی از مردم گریه میکردند و نالان بودند و گروهی مستانه قهقهه میزدند و شادی میکردند و به یکدیگر تبریک میگفتند . . .
