امتیاز
5 / 0.0
خرید الکترونیکی (PDF)
مطالعه در اپلیکیشن فراکتاب
ت 24,000
نظر شما چیست؟

معرفی کتاب نگاه به آسمان

هر انسان عاشقی، به نوعی خاص عاشق شده و همه‌ی عاشق شدن‌ها مثل هم نیست. یک نفر بعد از اینکه با همسر پیشنهادی خانواده‌اش ازدواج منطقی میکنه، به مرور زمان عاشق همسرش می‌شود! یا بهتره بگویم به آن عادت می‌کند و این عادت شاید اسمش عشق باشد!

شایدم یک نفر هر روز در دانشگاه یا اداره یا ... طرف مقابل رو ببینه و با اینکه هر هفته همدیگر رو میبینن اما یک روز بعد از یک اتفاق خاص، یک‌دفعه متوجه می‌شوند که عاشق همدیگر هستن! و خلاصه اینکه عشق با مدل‌های مختلفی اتفاق می‌افتد.

و اما در این داستان، زیباترین و شیرین‌ترین مدلِ عاشقی با قلمی ساده و جذاب و فوق احساسی، روی کاغذ آورده شده‌ است. که با توصیفات و صحنه‌های عاشقانه‌اش می‌تواند هر کسی را تحت تاثیر قرار بدهد.

کتاب نگاه به آسمان نوشته جناب آقای سعید بستان منتشر شده در نشر متخصصان است.

در بخشی از این کتاب می خوانیم

در دویست کیلومتری شهر جنوبی ایساتیس، دشت رؤیایی‌ای وجود داشت که از سمت غرب به‌طرف تپه‌های روی‌هم رمیده‌‌ی زاگرس امتداد می‌‌یافت.

دشت چشم‌نواز پوشیده شده بود از گلِ رزهای خوش‌چهره‌ی بهشتی. از هلندی‌‌های طلایی که همه را مجذوب خود می‌‌کردند گرفته تا گراندیفلوراها. از پولیانتای زیبا. مجنون‌‌های قرمزرنگ و غروب آفتاب تاهیتی دوست‌داشتنی که موهای زرد داشت.

همه آنجا بودن و رقص‌کنان، به دشت جادویِ زیبایی می‌‌بخشیدن.

هنگام غروب شد. آنگاه که خورشید، آهسته‌آهسته خودش را به تپه‌‌ها رساند، مغرب به سرخی درخشید و پرتو‌‌هایِ خاصِ سرخینِ عصرگاهی که دیوانه کننده بودن، دشت را فرا گرفت.

از لابه‌‌لای رزها، پروانه‌‌های آپولو که خال‌‌های قرمزٌ سیاهِ جذابی روی بال‌‌های سفیدشان بود، به آسمان برخاستن.

در دلِ غروب آفتاب، از میان پرتوهای سرخ، دسته‌‌ی کبوترهای کوهی به‌ طرف دشت آمدن و آزادانه در آسمان آبی پرواز می‌‌کردن. و خیلی زود آسمان مملو شد از پرواز همه‌‌ی پروانه‌‌ها، گنجشک‌‌ها، سنجاقک‌‌ها، کبوتر‌‌ها و ...

در آن زیباییِ شگفت‌‌انگیز، از عطر خوش رزها، همه خوشحال و سرخوش بودن.

گنجشک‌‌ها آواز می‌‌خواندن

پروانه‌‌ها عشق‌بازی می‌‌کردن

سنجاقک‌‌ها می‌‌رقصیدن

و کبوترها آسمان را نقاشی می‌‌کردن

اما برایانِ عاشق، زیر درخت چناری که بیستٌ پنج سال پیش با دست‌‌های خودش روی تپه‌‌یِ شنیِ نه‌چندان مرتفعِ میانِ گل‌‌ها کاشت، روی صندلی نشسته بود، سیگار برگ کوبایی‌‌اش که عصرها چند کامی از آن می‌‌گرفت بین لب‌‌هایش بود، به رزها نگاه می‌‌کرد و در چشم‌‌های آبی مهربانش، خواهشی وجود داشت که از خورشید می‌‌خواست تا امروز کمی دیرتر از تپه‌‌ها پایین برود؛ اما خورشید، بازهم بی‌‌توجه به او به پشت تپه‌‌ها رفت.

برایان هم سیگارش را خاموش کرد. ته‌مانده‌ی آن را درون قوطی کنسرو کنارِ تنه‌‌ی درخت گذاشت و آرام‌آرام رفت به سمت کلبه‌اش. همان آلونکِ چوبیِ محقرانه‌‌ای که تنها خانه‌‌ی دشت بود.

دو سه قدمی که برداشت، با غمی که هنوز هم بعد از سال‌‌ها می‌شد آن را در چهره‌‌اش احساس کرد، گفت

- بیا کِنِدی! امروزم خورشید از تپه‌‌ها رفت پایین! دوباره باید منتظر غروب فردا بشیم! بیا دوست باوفای من.

کِنِدی هم از روی زمین بلند شد. در حالی که پوزه‌‌اش به سمت پایین خم شده بود، دمش را تکان ‌‌داد و دنبال او رفت.

خورشید رفت و ستاره‌‌ها کم‌‌کم داشتند در آسمان شب ایساتیس نمایان می‌‌شدن.

چند دقیقه‌‌ای از شروع شب می‌‌گذشت. ظاهری آراسته و مرتب داشت. کیف چرمی شکلاتی‌ رنگ که مادربزرگش سال اول دبیرستان به او هدیه داد، از شانه‌‌اش آویزان بود و از مسیر ساحلیِ رودخانه‌ی ریواسان، رودخانه‌‌ی آرامی که از وسط شهر می‌‌گذشت، داشت به‌طرف خوابگاه برمی‌‌گشت.

صفحات کتاب :
108
کنگره :
PIR۸۳۳۵‬‬
دیویی :
۸‮فا‬۳/۶۲‬‬
کتابشناسی ملی :
9051441
شابک :
9786222929220
سال نشر :
1401

کتاب های مشابه نگاه به آسمان