امتیاز
5 / 0.0
خرید الکترونیکی (PDF)
مطالعه در اپلیکیشن فراکتاب
ت 65,000
نظر شما چیست؟

بخشی از متن کتاب خزنده منطقی

این زن احمق کی می‌خواهد دست از لج‌بازی‌هایش بردارد! هرروز صبح باید پرده را بکشد تا به‌نوعی موجب آزارم شود. امیدوارم حداقل بلایی سر لباسم نیاورده باشد.

نوری که از لای حفاظ پنجره وارد اتاق می‌شد و خطوط راه‌راه زیبایی که غبار معلق در فضا را بیش‌ازپیش آشکار می‌ساخت. این صحنه شاید به‌زعم شما زیبا باشد، ولی برای من و نفرتم از روشنایی روز هرگز. اتاق مثل یک سوراخ به نظر می‌رسد. حدس می‌زدم که همین روزها اتفاق می‌افتد. طبق عادت همیشگی وسایلش را جمع کرده و رفته است خانه پدری‌اش. رفته است به خانه فمینیست‌ها. البته این واژه را در ظاهر برای کسانی به کار می‌برند که خواستار برابری حقوق زن و مرد باشند، اما این زن حالا دیگر خونم را می‌مکد. لااقل برای مدتی شاید هم برای همیشه از شر جاروجنجال‌هایش خلاص می‌شوم.

حقیقت، روشنایی، مسئولیت، تکلیف و ازاین‌دست تعاریف، این‌ها همه واژه‌های مسخره‌ای هستند که ما را از شیوه درست زندگی‌کردن دور می‌کنند. چه لزومی دارد در مدت زمان محدودی که زندگی می‌کنیم، تصحیح می‌کنم، در مدت زمان محدودی که زنده هستیم، خود را درگیر این اضافات کنیم؟ امروز هرطور که شده، باید سری به نشریه بزنم. آن بی‌مصرف‌ها را که به حال خودشان رها کنی، دودمانت را به باد می‌دهند.

بوسه‌ای بر پیشانی تندیس چوبی سقراط زدم و به اکراه از خانه خارج شدم. مانند همیشه چهره خشک و بی‌روح آرسن پیر، نانوای محله را دیدم که با نفرت به من نگاه می‌کند. هرگز دخلی با دین و مذهب نداشتم و تا حد امکان نخواهم داشت، ولی اگر یهودی بودم و در محله‌ای زندگی می‌کردم که اکثریت آن کاتولیک و پروتستان باشند، تمام تلاشم را می‌کردم که کمتر در معرض دید دیگران باشم، اما نمی‌دانم این پیرمرد یهودی چه فکری پیش خودش می‌کند. بی‌پدر نفرت در نگاهش موج می‌زند. اهالی شهر هم در جواب این نگاه به سمتش سنگ پرتاب می‌کنند. من که نبودم، ولی یک‌بار از ویلیام دستفروش شنیدم زمانی که آن‌ها تازه به شهر ما آمده بودند، مردم هر چیزی که به دستشان می‌رسید، به سمت آن‌ها پرتاب کردند که به‌اتفاق یکی از همان اشیاء به سر تنها فرزند آرسن برخورد کرد و همان باعث شد که بینایی‌اش را برای همیشه از دست بدهد. البته ویلیام این ماجرا را زمانی برایم تعریف کرد که سعی داشت یک قوطی حلبی را به‌جای جام شراب به من بفروشد. پیر خرفت از سن‌وسالش هم خجالت نمی‌کشد. تازه مدعی بود مسیح مقدسش در آن جام شراب نوشیده است و درحالی این حرف را می‌زد که اشک از چشمانش سرازیر شده بود. نمی‌دانم، شاید خزعبلی بیش نبوده باشد.

کلاهم را روی سرم گذاشتم و به راهم ادامه دادم. امیدوارم ویلیام بساطش را کنار نشریه پهن نکرده باشد؛ دیگر حوصله داستان‌سرایی‌هایش را ندارم. تقریباً نزدیک ظهر است و من یک خیابان با نشریه فاصله دارم. بینی‌ام را می‌خاراندم و سرم را به زمان دوخته بودم. ناگهان متوجه سایه‌ای شدم که انگار در تعقیب من است. در یک‌لحظه احساس وحشت عجیبی کردم. البته بی‌دلیل هم نبود، نه‌چندان محبوبم که کسی دلش نخواهد سر از تنم جدا کند، اما هنوز شجاعت رویارویی با مشکلات در من زنده است. به‌یک‌باره سرم را چرخاندم تا پرده از این معما بردارم.

شابک :
978-622-292-314-3
سال نشر :
1402
صفحات کتاب :
251
کنگره :
‫‭PIR8334‬‬
دیویی :
‫‭8‮فا‬3/62‍‬‬
کتابشناسی ملی :
9230130

کتاب های مشابه خزنده منطقی