کتاب هواتو دارم، اثر محمدرسول ملاحسنی؛ به روایت زندگی شهید مدافع حرم مهندس مرتضی عبدالهی میپردازد. نگارش این کتاب از حرم حضرت زینب(س) شروع شد.
راوی کتاب یادت باشد و راوی کتاب حاضر در سفر سوریه کنار مزار مطهر عمهی سادات همدیگر را دیده بودند و همین دیدار پای قلم نویسنده را به مزار خاکی کشاند و باب آشنایی با این شهید را باز کرد تا مرام و مسلک یکی از مدافعان حریمش را به نظاره بنشینیم.
همه را بیازمودم، ز تو خوش تَرم نیامد
اردیبهشت بود که مجدد مادر آقامرتضی تماس گرفت. حرفشان این بود که دختر و پسر هم را ببینند؛ اگر دو نفر هم را پسندیدند، میشود روی زمان عقد و عروسی توافق کرد. چون خیلی اصرار داشتند، ما هم قبول کردیم و این طور شد که اولین جلسۀ خواستگاری رسمی که آقامرتضی هم حضور داشت شکل گرفت. روز خواستگاری اول پدرها صحبت کردند. پدر آقامرتضی گفت: «الحمدلله پسر ما پسر خوب و سالمیه.
ما هم بالاخره دختر داریم و میدونیم که تصمیم خیلی سختیه. آقا پسر ما نه درسش تموم شده نه سرکار میره؛ ولی من خودم اعتقاد دارم که هر وقت جوان نیاز داشت باید ازدواج کنه. حتی زودتر از این سن. دختر و پسر هم نداره. کار و سربازی و درس هم با مدارا درست میشه. ما هم همه جوره حمایت میکنیم. شکر خدا اوضاع مالی مناسبی داریم. تضمین این پسر خود منم. اگه قسمت باشه و این وصلت شکل بگیره، هر کاری از دستمون بربیاد برای این دو تا جوون انجام میدیم.» بابا هم رک حرفش را زد: «ما دورادور خانوادۀ شما رو میشناسیم. تعریف آقامرتضی رو هم شنیدیم؛ ولی برا ازدواج خیلی زوده.» کمی که گذشت، آقامرتضی که یک کت و شلوار خوش رنگ تنش کرده بود، از جمع اجازه خواست که صحبت کند. خیلی برایم جالب بود که پسری با بیست سال سن این قدر اعتمادبه نفس دارد که خودش شروع به صحبت کند. از سن و رشتۀ تحصیلی و دانشگاهش گفت و اینکه هنوز سربازی نرفته،؛ اما قول میدهد مرد زندگی باشد و تمام سعیش را برای ساختن یک زندگی خوب انجام بدهد. بعد هم گفت که در مورد شغل نمیداند که در آینده چه پیش میآید. اداری باشد یا غیراداری، هرجایی که باشد هدفش خدمت به اسلام است. در ادامه هم گفت: «اگر شرایط جنگ و جهاد هر کجا پیش بیاد، من حتماً برای جهاد میرم!» تقریباً همۀ خانوادۀ ما دور سرشان پر شده بود از علامت تعجب. من بیشتر از بقیه. اصلاً نمیتوانستم منظور آقامرتضی را بفهمم یا تشخیص بدهم که در ذهنش چه میگذرد یا اینکه این حرفها چه ربطی به شروع زندگی دارد. سال 87 جنگ کجا بود؟! از نظر من حرفهایش خیلی خندهدار بود. احساس میکردم او در حال و هوای فیلمهای سینمایی دوران دفاع مقدس و یا احتمالاً خاطراتی که از پدرش شنیده، باقی مانده.
اگر من هم جرئت آقامرتضی را داشتم و میتوانستم در جمع راحت صحبت کنم، همان جا میپرسیدم: «حالا کو جبهه؟ کو جهاد؟» ولی خب ساکت ماندم و این حرفها را پای مدل تربیت و خانوادۀ او گذاشتم. آقامرتضی آخر صحبتهایش گفت: «ولی امر من رهبری هستن. ایشون هرموقع هر دستوری بده من به اون گوش میکنم. اینها اولویت زندگی من هستن که خط قرمز محسوب میشن و هیچ وقت هم تغییر نمیکنه.» آقامرتضی خیلی حرفهای عجیبی میزد؛ اما چنان محکم صحبت میکرد که هم من و هم خانواده اطمینان پیدا کردیم که این حرفها کاملاً از روی صداقت است. چون حرفهایش از عمق دل بود، لاجرم به دل هم مینشست.
نظر دیگران //= $contentName ?>
سلام خیلی عالیه. این کتاب اولین کتابی هست که دارم ۲بار میخونمش وازش سیرنمیشم خیلی شهید بامزه وجالبی هستن همه ج...