کتاب خورشید که غرق نمی شود داستان زندگی یکی از آدم های عجیب است. کسی که بلد بوده قاعده معمول زمان را به هم بریزد و در هجده سالگی بیش تر از عرفای بزرگ خانقاه ها و مجتهدین کهنسال حوزه های علمیه از زندگی درک و شهود داشته باشد.
آن قدر که وصیت نامه و یادداشت های روزانه اش هر مدعی فهم و کمالات و ایمانی را به فکر بیندازد که مگر این آدم چند سالش بوده؟
نقشۀ پیچیدهای در کار نبود. محمد کارش را بلد بود. کمی سماجت و دوندگی میخواست. با صمد چند شب و روز رفتند و آمدند و آسمان و ریسمان بافتند تا عاقبت نامشان به گروهان دوم منتقل شد. حالا شده بودند نیروی غواص دستۀ دوی گروهان دوم گردان سیدالشهدای لشکر 31 عاشورا.
اما نامِ جایی که بودند، برایشان مهم نبود؛ چیزی که ارزشمند بود و به خاطر آن حاضر نبودند جای خود را حتی با فرمانده لشکر عوض کنند، اهمیت و حساسیت کاری بود که به آن ها سپرده شده بود. محمد توی این سه سالی که جبهه آمده و رفته بود و با همان چند عملیاتی که در آن ها شرکت کرده بود، به خوبی این را میفهمید که این بار «ایمان به درستیِ مسیر» کمک کنندۀ راه نیست؛ بلکه خود کاری است که باید آن را درست انجام بدهند.
نظر دیگران //= $contentName ?>
ولا چه عرض کنم. قبلا کتاب بهترین دوست آدمها حساب میشود، ،اما ابن درو وضمونه کاری کرده که همه شدن دشمن کتاب ...