کتاب در راه ویلا، ماجرای زنی است که شوهرش مدام در ماموریتهای طولانی به سر میبرد. این زن دارای دو فرزند خردسال است و مشکلات و تنهاییها زندگی را برای او پوچ و غیرقابلتحمل کرده است در این میان او از مادرش هم دلگیریهای کهنهای را به دل دارد که باعث شده روابط محبتآمیزی باهم نداشته باشند آنها به ویلای خواهرش در شمال دعوت میشوند و ادامه داستان حول این سفر و احساسات او شکل میگیرد. شخصیتپردازی در این داستان بسیار قوی است. داستان سیر خطی مشخصی را دنبال میکند و بهصورت اولشخص روایت میشود. داستان رویارویی دو نسل متفاوت از زنان را هم نشان داده است.
داستانهای فریبا وفی شرح تنهایی عمیق زنانی است که هرکدام بهنوعی با مسائل روحی و مشکلات خانوادگی دست و پنجه نرم میکنند. زنانی که معمولا خود را ضعیف میپندارند و دائم از دست خود شاکی هستند. معمولا روابط عاطفی عمیقی با والدین خود ندارند و از دست آنها دلگیر هستند. این زنان خواهان تغییر خود و شرایط اطرافشان هستند اما اکثر اوقات فداکاری میکنند و از خواستههای خود کوتاه میآیند. داستانهای او زبانی ساده و گیرا دارد که برای همه جور مخاطبی جذاب هست. او نویسندهای واقعگراست که سعی دارد نوشتههایش آیینهای تمامنما از مشکلات و درگیریهای ذهنی زن ایرانی باشد.
جوان بودم و حقش نبود این قدر دلم بگیرد. دلم می خواست می توانستم چند روزی بگردم و تفریح کنم و بی خیال باشم. چند روز از غرولندهای مامان دور باشم و کمی زحمت فرساینده ی مراقبت از بچه ها از دوشم برداشته شود. همین بود که دعوت ساده ی میترا را از خودش جدی تر گرفتم و با صدای بلند اعلام کردم: «می رویم ویلای خاله میترا.» پویا بالا پایین پرید و خوشحالی کرد. مامان بخش تدارکاتی اش را که مدت ها از کار افتاده بود فعال کرد.
«باید لباس گرم برداریم. شب های شمال سرد است.» میترا درباره ی بردن مامان چیزی نگفته بود. فقط از من خواسته بود بچه هایم را بردارم و چند روزی بروم پیشش. « عباس را می فرستم ترمینال دنبال تان. » در تلفن های بعدی از جزئیات سفر حرف زدیم ، ولی میترا اشاره ای به مامان نکرد. حتا ته دلم فکر می کردم این هم یک جور باج دادن است در مقابل زندگی با مامان. زندگی با او چیزی نبود که میترا بیشتر از یک هفته بتواند تحمل کند. به بهانه ی خارج رفتن و مشغول بودن می فرستادش پیش من.
«شوهرت نیست و تنها نمی مانید.» و با آن همه ثروت و امکانات، حالا طبیعی بود گاهی هم عذاب وجدان به سراغش بیاید و از من بخواهد چند روزی در ویلایش استراحت کنم. خبر داشت که افسرده ام و دارو می خورم. مامان به او رسانده بود که بعضی وقت ها جواب سوال هایش را هم نمی دهم. خیلی که هنر می کردم، به جای جنباندن زبان چند گرمی ام، سر سنگینم را تکان می دادم. میترا می دانست من این روزها حوصله ی هیچ کاری ندارم.
گاهی وقت ها ربط بچه ها را با خودم فراموش می کردم. این ها چه وقت و چرا آمده بودند. فقط می دانستم در قبال شان مسئولیت دارم. با دقت به خواب و خوراک شان می رسیدم. حتا می شد باهاشان بازی کنم؛ ولی هیچ کدام این کارها لذتی نداشت. دلم می خواست چند روزی از وظیفه ی مادری مرخصی بگیرم و فراموش کنم که مادرم. فراموش کنم که حتا دختر مادری هستم که به مصاحبت من احتیاج دارد. این روزها مامان که هیچ، خودم را هم به سختی تحمل می کردم.