5.0از 5

پنج داستان

فراکتاب
ارائه دهنده
رایگان
خرید
  • الکترونیکی
  • معرفی کتاب
  • مشخصات کتاب
بدیش این بود که گلدسته های مسجد، بدجوری هوس بالا رفتن را به کلّه ی آدم می زد. ما هیچ کدام کاری به کار گلدسته ها نداشتیم. امّا نمی دانم چرا مدام توی چشم مان بودند. توی کلاس که نشسته بودی و مشق می کردی، یا توی حیاط که بازی می کردی و مدیر، مدام پاپی می شد و هی داد می زد که: