... باید پدر را تکان میدادم ولی دستم توانش را نداشت. نمیتوانستم. انگار بخواهم همهی سنگینی دنیا را تکان بدهم. پدر آرام دراز کشیده بود توی آن گودال تنگ و من باید تکانش میدادم. ولی نمیتوانستم. آخوند از خواندن ایستاده بود و من نشسته بودم توی قبر و گریه میکردم. دو نفر بازوانم را چسبیدند و بیرونم آوردند. از پشت لایهی زلالِ آبی که جلو چشمانم را گرفته بود، احمد و پدرش را دیدم. من را همانجا کنار قبر گذاشتند. عمو از کنارم گذشت و آرام داخل قبر شد. خم شد روی پدر و آخوند لبانش را تر کرد و دوباره با لحنی سوزناک خواند...
... شلوغی خانه ی خودمان و تنهایی مادربزرگ را بهانه کرده ام تا بتوانم تا هر چه قدر که لازم باشد خانه ی مادربزرگ بمانم. مادر دوست دارد همیشه دور و برش پر از کار باشد. شاید به همین خاطر، تنها عروس فامیل است که چهار بچه دارد. همیشه کاری هست که انجام دهد. بالاخره جایی باید شسته شود، گردگیری لازم است، چیدمان مبل ها برای هزارمین بار تغییر کند، و اگر کاری نباشد، ابتکارش به سراغش می آید و بعد: سبزی پاک می کند، آش می پزد، نذر می کند ـ حالامهم نیست ...
کنگره :
PIR7943/ب44515الف9 1388