5.0از 5
۵۵٬۰۰۰
خرید
  • الکترونیکی
  • معرفی کتاب
  • مشخصات کتاب

معرفی کتاب افسانه مرگ 

کتاب افسانه مرگ نوشته جناب آقای محمدجوان اصغر تبار افروزی منتشر شده در نشر متخصصان می باشد.به دور از شلوغی و هیاهوی شهر، روستایی کوچک و آرامی وجود داشت در قلب این روستا، کلبه‌ای نقلی و کوچک، پناهگاهی بود برای جوانی سرشار از انرژی و مهربانی. او، با روحی پاک و دلی صاف، روزهایش را وقف کمک به همسایه‌های خود می‌کرد.

او هر شب ناراحتی و خستگی خود را با گیتاری چوبی شریک می‌شد و از نواختن آن لذت زیادی می‌برد، تا اینکه… مرگ، همان مهمان ناخوانده، که هر لحظه ممکن است در خانه کسی را بزند به سراغش آمد. اما نه به شیوه‌ای معمول و پیش‌بینی‌پذیر. این‌بار مرگ با هدف اصلی خود به سراغ مرد جوان نیامده بود.

مرگ، سه هدیه‌ی عجیب و غریب را به انتخاب مرد به او پیشکش کرد؛ هدایایی که برای همیشه سرنوشت او را تغییر دادند و مانند سایه‌ای تیره بر زندگی‌اش افتادند و روشنایی، شادی و امید او را به سیاهی و ناامیدی تبدیل کردند.

این سه هدیه قرار بود تمام زندگی او و دیگران را بهتر کند و رنگی بر سیاهی‌های دنیای اطراف او باشد اما دیگر هیچ‌چیز مثل قبل نبود. زندگی آرام و بی‌دغدغه‌اش به سفر طولانی و دشواری تبدیل شد که پایان آن نامعلوم بود. این سه هدیه‌ی مرموز، او را به دنیایی تاریک و وحشتناک کشاندند؛ دنیایی مملو از خشم، نفرت و کشتار که روزی برای او نوید نیکی و مهربانی بود، اکنون تمام دنیای او وارد تناقضی بی حد و مرز شده بود چیزهایی که فکرش را نمی‌کرد اتفاق افتادند! آیا می‌توانست از این تاریکی بیرون آید؟ این سه هدیه چطور تمام زندگی او را تحت تغییر قرار داد و همه چیز را نابود کرد!؟

گزیده کتاب افسانه مرگ 

اواسط پاییز بود. مرد جوان در روستایی دور و نه چندان بزرگ در میان درختان و مزرعه کوچکش در درون کلبه کوچک و نقلی خودش زندگی می کرد. او بیشتر وقتش را صرف کمک به چند همسایه اطرافش می کرد تا محصولات بهتری داشته باشند؛ همسایه ها هم در قبال لطف او مقداری از محصولات باغ و مزرعه خودشون رو در اختیار او می گذاشتند. اون تنها نوازنده اون روستا بود، برای همین هرجا که نیاز به عشق و شادی بیشتری بود، حضور داشت و از این کار لذت زیادی می برد، اما با وجود تمام این ها خیلی تنها بود؛ بخصوص توی اون روز که بارون شدیدی می بارید. مرد جوان کنار تنها پنجره کلبه خود نشسته بود و از فضای دلنشین مزرعه کوچکش لذت می برد. وقتی باران می بارید، بوی خاک معطرشده با آب معجزه می کرد تا هر کسی که در این فضا حضور دارد، احساس سرزندگی کند.

تقریباً آخرای شب بود، دیگه خبری از بارون نبود و او مثل همیشه بعد از خوردن شام با تنها رفیقش که از قرار معلوم یک گیتار معمولی چوبی بیشتر نبود، هر شب می زد و می خواند تا از سختی های روز و تنهایی هایش خارج شود. مرد جوان آخرین سیم گیتارش را زد و صدای دلنشینی اتاق را فراگرفت. او به آرامی گیتار رو کنار گذاشت تا کمی استراحت کند. او اغلب وقت ها روی مبل می خوابید، پس گیتار چوبی اش را به دسته مبل تکیه داد و یک پتوی نرم و نازک نخی روی خودش کشید و با یک فوت شمع روی میزی که کنارش بود را خاموش کرد.