امتیاز
5 / 0.0
خبرم کن
کتاب چاپی ناموجود است
107,000
9%
ت 97,370
نظر شما چیست؟
نسرین این‌طوری بود. فکر می‌کرد دنبال استخدام رسمی و بیمه و بازنشستگی رفتن مصداق دقیق دنبال مال دنیا بودن و دل‌بستگی به مادیات است. واقعاً که!

او چادری سر می‌کرد که وسطش دوخته شده بود تا ناگهان بادی نیاید و دو لبه‌ی چادرش را از هم جدا نکند و هرچه زیر چادر است بیرون نیفتد. می‌خواهم بگویم نسرین واقعاً باحجاب بود. مقنعه‌ی سیاه و چانه دارش طوری صورت کوچکش را می‌پوشاند که فقط دماغ بزرگ و خمیده‌اش بیرون می‌ماند. یک قوز کوچولو هم‌پشتش داشت که روزهای ماه رمضان بزرگ‌تر می‌شد. روزهای دوشنبه و پنج‌شنبه قوزی‌تر می‌شد چون برای خودسازی روزه می‌گرفت و با خرما افطار می‌کرد. به‌ندرت پیش می‌آمد تجمل بیشتری در تغذیه‌ی روزهای روزه‌داری‌اش داشته باشد. این برنامه‌ای بود که از دو ماه قبل از پیروزی انقلاب اجرا کرده و تا آن موقع که من می‌دیدمش ترک نشده بود. کلمه و فعل موردعلاقه‌اش «تذکر» و «تذکر دادن» بود. تکان می‌خوردی بهت تذکر می‌داد. اگر هم‌زمان مناسبی برای تذکر دادن نبود گوشه‌ای می‌نوشت «تذکر» و دورش یک گرد الی خوشگل می‌کشید تا یادش بماند که فضای تذکر را حتما به جا بیاورد.

محبوبه هم چادری بود اما کمی که سماجت به خرج می‌دادی می‌توانستی گوشه‌هایی از صورت و مژه‌های بلند و پرپشتش را ببینی. می‌خواهم بگویم نسرین خیلی رو می‌گرفت اما محبوبه یک‌کم کمتر و من اصلاً. صورتم را همچین مثل طبق می‌انداختم بیرون که لج نسرین درمی‌آمد و هی به ام تذکر می‌داد که صورتم را بیشتر بپوشانم. البته من خیلی وقت‌ها گوش می‌کردم. چون بیشتر وقت‌ها از نسرین حساب می‌بردم. چون خیلی دوستش داشتم. چون به یک دوستی مادام‌العمر فکر می‌کردم. و چند تا «جون» دیگر که گفتن ندارد.

هم نسرین و هم محبوبه توی حزب رفت‌وآمد داشتند. غافل می‌شدم داشتند درگوشی حرف می‌زدند و جزوه ردوبدل می‌کردند. از همان اول معلوم بود که من توی رازهای حزبی‌شان جایی ندارم. اگر هم پای مرا به حزب باز کردند سماجت خودم بود که می‌خواستم بدانم توی حزب چه خبر است که آن‌ها درست زیر گوش من برای روزهای سه‌شنبه و پنج‌شنبه قرار می‌گذارند و اول صبح به حزب می‌روند. آن‌ها واقعاً هیچ‌وقت مرا خودی و محرم ندانستند. اين را همان روزها هم فهمیده بودم.
صفحات کتاب :
320
دیویی :
8فا3/62
شابک :
9786005941852

کتاب های مشابه شوهر عزیز من ( آموت )