کتاب هیچ کس جرئتش را ندارد داستان عجیبی است که شاید قابل باور نباشد. یک رمان هیجانانگیز با کلی اتفاقات جذاب و غیرقابل پیشبینی.
داستان فتاح پسری که سعی داشت ثابت کند ترسو نیست. داستان یک قلعه در دل یک روستا، قلعه خان یا شاید هم قلعه جنها. داستان تسخیر قلعه توسط جنها یا شاید مردهها .
هیچ کس جرئتش را ندارد به قلم حمیدرضا شاهآبادی برای نوجوانان بالای15 سال نوشته شده است. هیچ کس جرئتش را ندارد رمانی جذاب و خواندنی که هم شما را با رسم و رسومات و زندگی گذشتگان در روستاهای دورافتاده آشنا میکند و هم هیجان را برای شما به ارمغان میآورد.
حاج جعفر، پدر قادر از آدمهای پولدار دهکدهی ما بود. گوسفندهای او از همه بیشتر بود. یک باغ بزرگ هم داشت که همه جور میوهای میداد. او آن قدر پول داشت که بتواند در عروسی پسرش تمام اهل ده خودمان که هیچ، خیلیهای دیگر را هم دعوت کند وشام مفصلی بدهد که بچهها تا روزها بعد، از غذاهایش و این که هر کس چهقدر خورده بود، تعریف کنند.
شب عروسی موسی، صدای ساز و دهل از همان دم غروب توی ده بلند شده بود. ساز و دهلچیها از عباسآباد آمده بودند. ما توی ده خودمان از این چیزها نداشتیم. آشپز و طبقکش را هم بابای قادر از همان عباسآباد آورده بود. عباسآباد بزرگ بود و به شهر نزدیک. اما ده ما یعنی بهرامآباد کوچک بود. ما نزدیک مرز بودیم و خیلی دور از شهر.
غروب، صدای بزن و بکوب را که شنیدیم، با بچهها خوشحالی کردیم و شکممان را برای شام شب صابون زدیم. هوا که تاریک شد، هرکدام به خانهی خودمان رفتیم تا لباسهای تمیزمان را بپوشیم و با بزرگترهایمان برویم عروسی.