کتاب فانوس کمین نوشته غلامعلی نسائی توسط انتشارات شهید کاظمی منتشر شده است. فانوس کمین، خاطرات اسیر آزاده، رسول کریم آبادی است از حماسه و دلاوری رزمندگان گردان خط شکن یارسول الله صلی الله علیه و آله، که در چهارده فصل روایت میشود. رزمندگان گردان یارسول (ص)، بیشتر دانشجو بوده و معروف بودند به گردان نخبه ها، که در کنار غم ازدست دادن شهدای عزیزش، حکایت های شیرینی هم دارد.
سرم گیج میرفت. هیچ شبی دلم اینقدر بیتاب نبود. سرم را گذاشتم زمین و کف سنگر دراز کشیدم و خیره شدم به سقف. در چند صد متری دشمن، خط اول جنگ و این همه آرامش و سکوت و سکون؟ با این شک و تردید که در ذهنم جولان میداد، از شدت خستگی خوابم برد.
شب با بچهها وداع کردم و راه افتادم بهسمت نقطه کمین. آرام و بیصدا حرکت میکردم. تازه هوا تاریک شده بود. حال عجیبی داشتم. هنوز منطقه بیصدا و ساکت بود؛ سکوتی دلگیر. خدایا! پس این عراقیها چه میکنند؟ آخر چرا از صبح اینها خفهخون گرفتهاند؟ در تمام شبهای جنگ، چنین شبی را ندیده بودم.
رسیدم نوک کمین، دلم طاقت نیاورد و رفتم به همه نگهبانهای شب، سر زدم. به همه بچهها گفتم امشب مثل هر شب نیست بچهها؛ تمام قد مراقب باشید. اطراف کمین را گشتی زدم که نفوذی دشمن نیامده باشد. تا صبح دلواپس و سرگشته بودم. مرتب به کمینها سرکشی میکردم. چند بار هم کلاه آهنیام را توی کمین بالا بردم، اما هیچ خبری نشد. دل زدم به دریا و تمام قد ایستادم. هیچوقت اینطور سرم را توی کمین بالا نیاورده بودم؛ اما امشب انگار مرگ همهجا سایه انداخته بود.
هر چه صبح نزدیکتر میشد، دلنگرانتر میشدم. قمقمه را برداشتم، وضو گرفتم و ایستادم به نماز. هوا کمکم داشت رو به سپیدی میرفت که بلند شدم و اطراف کمین، گشتی زدم. هوا دیگر روشن شده بود. خیالم راحت شد که نگهبانها رفتوآمد نمیکنند. فانوس کمین را برداشتم و به طرف خط اول راه افتادم. از کمین که بیرون آمدم، قنبر دودانگه، جانشین گردان را دیدم که به طرفم میآمد. به من که رسید، نشست و گفت: رسول! ببین انگار عقرب پشتم را گزیده، بدجوری میسوزه...