تابلو را برمی دارم و می روم سمت ساعت، چشم را که از روی دیوار برمی دارم تمام سنگینی های دنیا جمع می شوند در دستم، تابلو را جای ساعت می گذارم و می روم روی تخت می نشینم. باطری ساعت را بر می دارم، گوش هایم آرام می گیرند،چشم را می گذارم زیر تخت ، نگاه غضبناک و خیره ای که آزارم می دادخاموش می شود، هوای اتاق سبک تر می شود، چراغ خواب را خاموش می کنم، همین که نفس عمیقی می کشم صدای اذان سرم را می چرخاندسمت پنجره، نفسم را آرام آرام رها می کنم ونور مهتاب را دنبال می کنم...
کنگره :
PIR8262 /و48465پ2 1391
نظر دیگران //= $contentName ?>
کتابهای مذهبی...