در دنیای امروزی مرد بودن و تجارب مردانه، عادی تلقی میشوند و هر چیز دیگری غیرعادی، و زنان که نقشی در شهر، در میان فلاسفه، در امپراتوری، در ارتش، سیاست ، در میان کاشفان، دانشمندان و مهندسان ندارند، بازنده میشوند.فکر نمیکنم اینکه زنان را جنس دوم در نظر میگیرند و تبعیض قائل میشوند، صرفاً از نفرت مردان علیه زنان برگرفته شده باشد. وقتی به تاریخ بنگرید، میفهمید که زنان باختهاند، بدون اینکه حتی شروع کرده باشند؛ حقیقت این است که ما اصلاً شروع نکردهایم. البته که شروع نکردهایم؛ هر وقت شروع کنیم، متوجه خواهیم شد.
وقتی به آینده فکر میکنیم، فقط میتوانیم خود را شخصی لاغر، ملایم و آرام تصور کنیم که ... اتفاقهای مختلفی برای او رخ میدهند. هیچ تصوری دربارة پیشرفتهای شخصی، دنبال کردن علایق، آموختن درسهای مهم زندگی یا مهمتر از همه، استعدادیابی و کسب درآمد نداریم.
آیا شما هم مطابق مد لباس میپوشید، تمام صورتتان را بوتاکس میکنید و بهجز گره زدن زندگی و شادابیتان به یک مرد معروف و پولدار هیچ هدفی ندارید؟ پس نباید خود را طرفدار برابری حقوق زن و مرد بدانید. اگر چنین شخصی را فمینیست خطاب کنند، انگار به فروشندة اسلحه، جایزة صلح نوبل دادهاند.
و در آخر، چقدر عجیب است که اکثر زنان از اینکه خودشان را فمینیست بنامند، خجالت میکشند، زیرا واقعاً به معنی مردگریزی نیست. فمینیستها نمیخواهند از مردان پیشی بگیرند. ما از تمام جهان حرف نمیزنیم. فقط میخواهیم آن را قسمت کنیم.
در محوطه زمین بازی خانه از دست پسرها فرار می کنم. حیاط ما به سبک بریتانیایی و مانند تمام زمین های بازی اواخر دهه هشتاد است. چیزی به نام محوطه محفوظ، طراحی سازگار با طبیعت یا مسلماً نیمکت چوبی وجود ندارد. همه چیز از چسباندن بطری های شکسته و علف درست شده است.
همین طور که می دوم، کاملاً تنها هستم. احساس می کنم نفسم گرفته است؛ مثل وقتی که سرما خورده ایم. فرار کردن من شبیه همان مستند حیات وحش شده است که قبلاً دیده بودم. نمی دانم چه اتفاقی می افتد. نقش من مشخص است؛ یک بز کوهی ضعیف که از گلّه جدا مانده است. پسرها همان شیرها هستند. می دانم بز کوهی هیچ وقت در این داستان عاقبت به خیر نمی شود. خیلی زود نقشم تغییر خواهد کرد: من ناهار آن ها می شوم.