پدربزرگ میگوید:
ـ «اونیکی» که همسنوسال منه، خیلی بیادبه. اصلاً سواد و فرهنگ نداره. همین طوری بیاجازه میآد حولهی حموم منو ور میداره میپوشه.
مادربزرگ فقط صلوات میفرستد و میگوید:
ـ با این کارا چی کار دارم؟
پدربزرگ میگوید:
ـ دلم لک زده برای یه دست شطرنج با «اینیکی».
میپرسم: «همون که بیادبه؟»
ـ نه، عزیزم. باز تو این دو تا رو با همدیگه قاتی کردی؟
ـ چی کار کنم، خوب؟ بینشون فقط یه «این» و یه «اون» فرقه. من چه میدونم؟
یک بار که داشتم کتاب میخواندم و چشمهایم آرام رو هم رفت، دیدمشان...
کنگره :
PIR7953 /ل725الف5 1392
شابک :
978-600-175-660-3
شابک دیجیتال :
978-600-03-2547-3